رمان مهدوی ادموند قسمت 55(روز های زوج رمان مهدوی ادموند رو میزارم )

گل نرگس(آتش به اختیار-helper of savior)
گل نرگس(آتش به اختیار-helper of savior)

شبها دور از چشم دیگران تا نیمه های شب بیدار بود و با خداوند مهربانش به راز و نیاز می پرداخت. در این روزهای غربت که هیچ‌کس جرئت نداشت با او در مورد گذشته ها صحبت کند، فقط لحظه های ناب دعا میتوانست در دل شبهای تاریک و سکوت کشنده اطرافیان مرهم دل ریش و قلب زخم خورده او باشد. دوری و هجران از عشق زمینی اش را که کنار میگذاشت، احساس میکرد آنچه به یکباره در قلب او شعله ور شده بود، اکنون بی هدف و نااُمید رو به خاموشی میرفت بی آنکه بداند دلیل این همه شیدایی چه بود؟!

او مسلمان نشده بود چون عاشق یک دختر مسلمان شده و او را برای ازدواج انتخاب کرده بود! اسلام را پذیرفت چون باور داشت که تنها راه نجات و سربلندی اش در زندگی همین خواهد بود اما در این ۲۰ ماه گذشته که به اجبار تن به سکوت و تقیه داده بود، از فراموش شدن و فراموش کردن می ترسید؛ اینکه فراموش کند برای چه این همه سختی را به جان خرید و اینکه به دست فراموشی سپرده شود با وجود آتش اشتیاقی که برای وصال و دیدار آن یگانه منجی داشت!

افکار پریشان و ذهن مُشوَّش او آگاهی لازم را نداشت که یک شیعه واقعی چطور میتواند با اتکای به نیروی ایمان و توسل به امامان معصومش از سختی ها گذر کند و ذهنش را به آرامش برساند؟! فرصت نشد مهارتی در اینباره بیاموزد و ایمن شود، در نتیجه مانند کسی که در اقیانوس پهناور دل به تخته پاره‌ای چوبی بسته، از جفای روزگار سرگردان و حیران بود اما در نهایت لب به شکایت باز نمیکرد.

#رمان_مهدوی ۵۵

کانال "مهدیاران"
T.me/joinchat/ESW1Az_J7HTsdzr4CymTtw
جهت سلامتی و تعجیل در ظهور صلوات.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
.
.
.
# قرار ما لحظه ظهور...

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

رمان مهدوی ادموند قسمت 55(روز های زوج رمان مهدوی ادموند رو میزارم )

۳ لایک
۰ نظر

شبها دور از چشم دیگران تا نیمه های شب بیدار بود و با خداوند مهربانش به راز و نیاز می پرداخت. در این روزهای غربت که هیچ‌کس جرئت نداشت با او در مورد گذشته ها صحبت کند، فقط لحظه های ناب دعا میتوانست در دل شبهای تاریک و سکوت کشنده اطرافیان مرهم دل ریش و قلب زخم خورده او باشد. دوری و هجران از عشق زمینی اش را که کنار میگذاشت، احساس میکرد آنچه به یکباره در قلب او شعله ور شده بود، اکنون بی هدف و نااُمید رو به خاموشی میرفت بی آنکه بداند دلیل این همه شیدایی چه بود؟!

او مسلمان نشده بود چون عاشق یک دختر مسلمان شده و او را برای ازدواج انتخاب کرده بود! اسلام را پذیرفت چون باور داشت که تنها راه نجات و سربلندی اش در زندگی همین خواهد بود اما در این ۲۰ ماه گذشته که به اجبار تن به سکوت و تقیه داده بود، از فراموش شدن و فراموش کردن می ترسید؛ اینکه فراموش کند برای چه این همه سختی را به جان خرید و اینکه به دست فراموشی سپرده شود با وجود آتش اشتیاقی که برای وصال و دیدار آن یگانه منجی داشت!

افکار پریشان و ذهن مُشوَّش او آگاهی لازم را نداشت که یک شیعه واقعی چطور میتواند با اتکای به نیروی ایمان و توسل به امامان معصومش از سختی ها گذر کند و ذهنش را به آرامش برساند؟! فرصت نشد مهارتی در اینباره بیاموزد و ایمن شود، در نتیجه مانند کسی که در اقیانوس پهناور دل به تخته پاره‌ای چوبی بسته، از جفای روزگار سرگردان و حیران بود اما در نهایت لب به شکایت باز نمیکرد.

#رمان_مهدوی ۵۵

کانال "مهدیاران"
T.me/joinchat/ESW1Az_J7HTsdzr4CymTtw
جهت سلامتی و تعجیل در ظهور صلوات.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
.
.
.
# قرار ما لحظه ظهور...