Volume 0%
Press shift question mark to access a list of keyboard shortcuts
میانبرهای صفحه کلید
پخش/توقفSPACE
افزایش صدا
کاهش صدا
پرش به جلو
پرش به عقب
زیرنویس روشن/خاموشc
تمام صفحه/خروج از حالت تمام صفحهf
بی صدا/با صداm
پرش %0-9
00:00
00:00
00:00
 

قسمت۱۱ رمان گذشته زیباست(رمان انیمه ای)

۴ نظر گزارش تخلف
sanako&chelsea
sanako&chelsea

ساناکو::
از قصر اومدم بیرون و به طرف مخفیگاه شون راه افتادم خودم می دونم تنهایی از پسش برنمیام ولی لااقل تا حدی باهاش می جنگم که یکیمون بمیره ولی فکر نمی کنم کسی ازم انتظار هم داشته باشه تو این وضعیت رو تخت دراز بکشم و استراحت کنم!
...

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

قسمت۱۱ رمان گذشته زیباست(رمان انیمه ای)

۷ لایک
۴ نظر

ساناکو::
از قصر اومدم بیرون و به طرف مخفیگاه شون راه افتادم خودم می دونم تنهایی از پسش برنمیام ولی لااقل تا حدی باهاش می جنگم که یکیمون بمیره ولی فکر نمی کنم کسی ازم انتظار هم داشته باشه تو این وضعیت رو تخت دراز بکشم و استراحت کنم!
تا حدی قضیه تقصیر منه شون هم سختیای زیادی رو از بچگی‌ تحمل کرده یه روز یه رازی رو بهم گفت ...گفت بعد مرگ پدرش قلمروی که پدرش به سختی به دست آورده بود رسیده به اون ...حالا می فهمم اون قلمرو چی‌ بوده...اون قلمروی اکامی بوده یکی از بزرگترین گروه های شورشی ها توی چند ماه اخیر فعالیتی نداشته ولی مثل اینکه با قلمرو تاچیبا متحد شدن و با هم نقشه ی حمله کشیدن..اه
کاتسو::
بالاخره رسیدم ولی هیچ کس اینجا نیست رفتم جلوتر که دیدم یه کاغذ روی در چسبیده:
باکا کاتسو
فکر کردی به همین راحتی می تونی پیدام کنی؟بذار یه چیزی بهت بگم آتسو چان اینجاس بنظرت تا وقتی پیدامون کنی زنده می مونه؟شک دارم اصلا بتونی پیدام کنی^^
بای
کاتسو:خرمون کرده؟!؟!؟!؟می کشمشش
به سمت جنگل رفتم
ساناکو::
باید قبل اینکه کاتسو هم درگیر قضیه بسه کارو تموم کنم...بالاخره رسیدم خوش بختانه نفهمیدن من اومدم...در انباری رو باز کردم*ممکنه اینجا باشن.....چی...امکان‌‌...نداره...نه...
به دور وبرم نگاه کردم پر از جسد افراد قصر بود
شونسکه:برادر ساناکو اومد
ساناکو:تو!!زنده ای؟!
شون:به به ساناکو!من یه دروغ کوچیک گفتم^^بعد اون اتفاق من جسد شونسکه رو بردم به روستامون اونجا یکی از افراد قدیمی قبیله ی خون آشاما رو دیدم خودت که می دونی از همون افسانه های قدیمی در مورد قدرت های ماوراطبیعی!^^با قبول کردن شرط اون که منم عضو گروه اونا بشم و اون شونسکه رو زنده نگه داشت
ساناکو:پس چرا این کارو با آتسو کردی؟!!
شون:اه آتسو چان؟دلم خواست گفتم شاید به درد بخوره اونم عضو خودمون بکنیم^^اگه کانسو بفهمه می تونیم خواهرشو زنده کنیم شاید..
ساناکو:به هیچ وجه تو نمی تونی این کارو بکنی...نمی ذارم
هارو:شو چان این همه سر وصدا برای چیه؟...مزاحم خواب گروهی
شون:ببخشید فقط دارم یکم بازی می کنم
ساناکو:این ..کیه؟.
شون:رئیس قبیله ی تاچیبا^^هارو .اون پسر‌ فرماندهی قبیله ی گرگاس.خب حرف زدن بسته مزاحم خواب گرگا شدی باید ساکتت کنم^^
هارو:این بدرد می خوره...
شون:پس ساکت کردنش به عهده ی خودت^^
هی نزدیک تر میومد شمشیرمو در آوردم ولی...بازم چشمام بسته شد...