#اربابـ_منـ
#part_3
با سرعت رفتم تو اتاقم و شروع کردم به زار زدن اِنقدر
گریه کرده بودم که نمیتونستم چشامو باز کنم اما با سختی لای چشممو باز کردم که دیدم ساعت ۷عه به سرعت وسایلمو جمع کردم و گزاشتم تو چمدون یه کم لباس و عکس مامانم مامان حدیثم چقد بدبختی کشیدی هعی نگا کردم ساعت ۸:۳۰بود سریع لباس عوض کردم که بابا صدام زد رفتم پایین کسی یه استقبالم نیومد
هه چه چیزی یه استقبالم بیان عمراا
یه جوری میگم انگار چه دل خوشی از منو مامانم داشتن
با بابا راه افتادیم و بعد ۱۵مین رسیدیم به عمارت کل عمارت و با سنگ مرمر تزئین کرده بودن و دو تا نگهبان خوی هیکل اونجا جلوی در بودن
جلومونو گرفتن ولی بعد از اینکه فهمیدن برای چی اینجاییم با حقارت پوزخندی بهم زدن و هوسبازانه نگام کردن
زیر نگاهشون داشتم آب میشدم بلاخره وارد شدیم یه نگاهی به حیاط کردم کفش پر از چند مصنوعی بود که وسطش از جلوی در تا لب در عمارت سنگ فرش بود که حدود ۵۰۰متر یا بیشتر فاصله داشت دور تا دور حیاط پر از درخت بود داشتیم میرفتیم که بابا وایساد و به مردی که جلومون تعظیم کرد منم با فشار ریزی که بابا به بازوم داد سریع خم شدم که اون مرد علامت داد بلند شیم
صاف وایسادیم تا بابا داشت چاپلوسی اون مردو میکرد منم براندازش کردم چشماش مشکی بود موها و ابروها شم همینطور یکم زاویه فک داشت قدش خیلی بلند بود و ته ریشش خیلی جذابش کرده بود
نظرات