او
[نویسنده]
یک سال بعد:
دکتر با شوق گفت:«بهههه از اینورا؛ پسر ترکوندیا!!!رمانت بمبه؛ منتقد ها دهنشون هم بستهست! شیرینی میخوام؛ نه بیاری ناراحت میشما!» نگاهش کردم؛ زیاد میخندید، بهش گفتم:«مدیون توعم دکتر! نبودی که استارت نمیخورد؛ شیرینیت هم بریم بیرون؟» با سر قبول کرد
-----
عصر پارک پاییز؛ زیر یکی از همون دخترای رنگیه پاییز روی نیمکت چوبی داشتیم سیگار برگ میکشیدیم؛ منتظر تایم سینمایِ فیلم مورد علاقه دکتر بودیم و بعدش هم رستوران؛ دکتر دود سیگارش رو بازدم کرد، با شیطنت گفت:«چیشد یهو این ایده عجقولانه زد به سرت؟» نگاهش کردم، گفتم:«عجقولانه؟ بهت از این ادا اطوار ها نمیادا! معشوقم رو یادته؟» دکتر گفت:«آره؛ هنوزم که بهش نرسیدی؛ لابد برای اونه؟ اعتراف میخواستی بهش بکنی؟ بهم گفتی خیلی کتاب خونه! حتی گمنام ها رو هم میخونه» هیستریک خندیدم؛ دکتر نمیدونست، نمیدونست که فقط ایدهاش عاشقانه من و اونه! پاشدم ایستادم و گفتم:«ببین دکتر، ایده او بود؛ اما دلیل نوشتنم، نبود آدم و برطرفی نیاز و عقده بود! درواقع جز تو کسی نیست به حرفم گوش کنه؛ چون پسرم! عقدهٔ اونو داشتم، آدم کینهای نیستم، کبودی بود روی خاطراتم بابت همین نوشتم!» سر گذاشتم رو شونه هاش، دکتر دستش رو گذاشت روی سرشونهام و با غم گفت:«میفهممت»...
نظرات