HUSH Ꮺ / خاموش Ꮺ پارت هفدهم

✙Blue Sun✙
✙Blue Sun✙

***17***
(تهیونگ با &، امیلی با @، کوک با × و توضیحات داستان با () نشون داده میشن)
(سرش درد میکرد... نباید دردش بیشتر میشد... حداقل باید یه کوچولو دیگه طاقت میاورد... امروز همون روزی بود که اون پنج نفر منتظرش بودن... نباید بخاطر ضعف بدنیِ خودش اختلالی به وجود میاورد... پس فقط تظاهر به خوب بودن میکرد...) (تهیونگ دستشو نوازش وار روی موهای امیلی کشید و گفت: ) &نمیخوای بیدار شی؟ ماکه نمیدونیم... شاید زیاد خوابیدن خیلی هم برات خوب نباشه (امیلی نفس عمیقی کشید و گفت: ) @ا.الان میام &باشه (تهیونگ کنار بقیه ایستاد و بعد لحظه ای جو سنگین رو شکوند و گفت‌: ) &همونطور که میدونید حدود یک ربع پیش الکس وارد جزیره شده... حتما تاحالا باید فهمیده باشه رکس مرده... مسلما اولین نفری هم که بهش شک میکنه منم! تا الان به احتمال صددرصد نگهباناش اتاقمون رو هم گشتن و حالا... الکس مطمئنه که همه چیز زیر سر ماست... قبل اینکه اینجا هم لو بره باید نگهبانایی که کنار قایق هستن رو بکشیم و بعد... فرار کنیم... جین= مگه قرار نبود به حساب الکس هم برسیم؟ &دیشب کلی دربارش فکر کردم... کار احمقانه ایه... به علاوه اینکه خطرناکه! همینطور هم باید به فکر نجات جون خودمون باشیم نه کشتن اون! ×صحیح! حالا چطور اینکار رو میکنیم؟ &کوک حواسشونو پرت میکنه، من و جین هم قایق رو میگیریم... ×واو کوک؟ چه عجب آدم شدی! &صادقانه میگم حوصله اونیکی شخصیتت رو ندارم بهتره خودتو کنترل کنی و عادی باشی ×هایییش فقط بذار نجات پیدا کنیم... (تهیونگ حرف کوک رو نشنیده گرفت و گفت‌: ) &لونا هم باید حواسش به امیلی باشه... امروز حالش اصلا خوب نیست! لونا= چرا حالش خوب نیست؟ &فقط حواست بهش باشه! به هیچ وجه هیچکس نباید آسیب ببینه! @همینطور خودت! (در حالی که برای ایستادن از دیوار کمک گرفته بود این حرفو زد و یجورایی به تهیونگ فهموند که اگه چیزیش بشه امیلی بدتر از اون بلا رو سرش میاره... لبخندی زد و گفت: ) &حتما! (کوک از انبار بیرون اومد و در حالی که دستشو تو جیبای روپوش سفیدش گذاشته بود وارد ساختمون شد... سکوت عجیبی همه جارو فرا گرفته بود... انگار نه انگار یه زمان انسانی اینجا زندگی می‌کرده... به سمت اتاق الکس رفت... باید میفهمید قضیه از چه قراره و الکس کجاست... باید معطلش میکرد...) (ادامه در بخش نظرات)

نظرات (۳۷۸)

Loading...

توضیحات

HUSH Ꮺ / خاموش Ꮺ پارت هفدهم

۵۲ لایک
۳۷۸ نظر

***17***
(تهیونگ با &، امیلی با @، کوک با × و توضیحات داستان با () نشون داده میشن)
(سرش درد میکرد... نباید دردش بیشتر میشد... حداقل باید یه کوچولو دیگه طاقت میاورد... امروز همون روزی بود که اون پنج نفر منتظرش بودن... نباید بخاطر ضعف بدنیِ خودش اختلالی به وجود میاورد... پس فقط تظاهر به خوب بودن میکرد...) (تهیونگ دستشو نوازش وار روی موهای امیلی کشید و گفت: ) &نمیخوای بیدار شی؟ ماکه نمیدونیم... شاید زیاد خوابیدن خیلی هم برات خوب نباشه (امیلی نفس عمیقی کشید و گفت: ) @ا.الان میام &باشه (تهیونگ کنار بقیه ایستاد و بعد لحظه ای جو سنگین رو شکوند و گفت‌: ) &همونطور که میدونید حدود یک ربع پیش الکس وارد جزیره شده... حتما تاحالا باید فهمیده باشه رکس مرده... مسلما اولین نفری هم که بهش شک میکنه منم! تا الان به احتمال صددرصد نگهباناش اتاقمون رو هم گشتن و حالا... الکس مطمئنه که همه چیز زیر سر ماست... قبل اینکه اینجا هم لو بره باید نگهبانایی که کنار قایق هستن رو بکشیم و بعد... فرار کنیم... جین= مگه قرار نبود به حساب الکس هم برسیم؟ &دیشب کلی دربارش فکر کردم... کار احمقانه ایه... به علاوه اینکه خطرناکه! همینطور هم باید به فکر نجات جون خودمون باشیم نه کشتن اون! ×صحیح! حالا چطور اینکار رو میکنیم؟ &کوک حواسشونو پرت میکنه، من و جین هم قایق رو میگیریم... ×واو کوک؟ چه عجب آدم شدی! &صادقانه میگم حوصله اونیکی شخصیتت رو ندارم بهتره خودتو کنترل کنی و عادی باشی ×هایییش فقط بذار نجات پیدا کنیم... (تهیونگ حرف کوک رو نشنیده گرفت و گفت‌: ) &لونا هم باید حواسش به امیلی باشه... امروز حالش اصلا خوب نیست! لونا= چرا حالش خوب نیست؟ &فقط حواست بهش باشه! به هیچ وجه هیچکس نباید آسیب ببینه! @همینطور خودت! (در حالی که برای ایستادن از دیوار کمک گرفته بود این حرفو زد و یجورایی به تهیونگ فهموند که اگه چیزیش بشه امیلی بدتر از اون بلا رو سرش میاره... لبخندی زد و گفت: ) &حتما! (کوک از انبار بیرون اومد و در حالی که دستشو تو جیبای روپوش سفیدش گذاشته بود وارد ساختمون شد... سکوت عجیبی همه جارو فرا گرفته بود... انگار نه انگار یه زمان انسانی اینجا زندگی می‌کرده... به سمت اتاق الکس رفت... باید میفهمید قضیه از چه قراره و الکس کجاست... باید معطلش میکرد...) (ادامه در بخش نظرات)

سرگرمی و طنز