احساس میکنم جدی جدی نمیتونم ولی خب همچنان زنده ام نمیتونم بمیرم نمیخوامم ب این سادگی بمیرم اما نمیتونم نمیکشم
کاش میشد راهم از یسری ادمای موردعلاقم یهویی جدا شه بدون هیچ دلیلی. اینطوری نه لازم بود به کسی دروغ بگم و نه استرس چیزای دیگه داشته باشم، کاش یهویی اطرافم غیب میشد و فقط یه تاریکی دورم به وجود میومد و با خدا جایی ک کسی صدامو نشنوه و در گوشی واینسه حرف میزدم
از حسرتام میگفتم
از دروغام
از امروز صبح ساعت یه ربع به 7
از بیمارستان
از اون نمازخونه کوچولوی توش
از بیش از حد فکر کردنم
خانوادم
مامانم
بابام
مامانبزرگم
بابابزرگم
داییم
زنداییم
شیرینی هایی که امروز حسرت خریدنشون به دلم موند
رفتار بچه ها تو مدرسه باهام
از خودم دفاع نکردنام
اسکل بودنای بچگیم
چهارسال پیش تو تهران ساعت 8 صبح خونمون وقتی فکر میکردم همه خواب بودن
حرفای مشاور
فاجعه های 4 تا 8 سالگیم
پسر عمم
دختر عمم
اینکه وقتی میخندم بقیه میگن چقد بلند میخندی
و و و
نظرات (۷۷)