خاطرات حاج صادق آهنگران قسمت هشتم
آهنگران: مشکلات که نگو و نپرس. یک بار در تهران جهت رفتن به اهواز با پیکانی که خودم راننده بودم راهی فرودگاه مهرآباد شدم. ناگهان حواسم نبود که نزدیک میدان فلسطین از یک چراغ قرمز اشتباهی عبور کردم و به یک کمپرسی برخورد کردم. از ماشین پیاده شدم دیدم عجب تصادفی کردم و ماشینم حسابی داغون شده است، حال فکر پرواز بودم که برسم و سوار هواپیما شوم و از این طرف با این تصادف چه کنم؟ یکمرتبه راننده کمپرسی با حالت عصبانیت از ماشین پیاده شد و جهت دعوای با من به طرفم آمد که یکمرتبه متوجه من شد که آهنگران هستم. او اصلاً یادش رفت که تصادف کرده با آرامش گفت حاج صادق پسر من بیکار است لطف کن شغلی کاری برای او پیدا کن خدا خیرت بدهد.
من عصبی و ناراحت عجله داشتم به پرواز برسم و او داشت دردل میکرد.
بهرحال او در عین بیخیالی وسط چهار راه داشت با من حرف میزد.
خانم اصفهانی: در این باره من هم خاطرهای دارم از زمانی که به تهران آمدیم، یک بار در میدان کلاهدوز نزدیک ستاد مشترک سپاه با حاج صادق با ماشین در حال رد شدن بودیم که با یک ماشین تصادف کردیم. یعنی از پشت به یک ماشین وانت پر از میوه زدیم که خیلی وضعش خراب شد. تمام میوهها روی زمین ریختند.
من خیلی وحشت کردم که الان چه میشود. ناگهان راننده با عصبانیت از ماشین پیاده شد و به سمت حاج صادق آمد. دعا کردم به خیر بگذرد. او تا به روبروی در ماشین رسید و چهره حاج صادق را دید اول شک کرد ولی خوب که دقت کرد دید نه خودش است، یک دفعه انگار 180 درجه عوض شده باشد با خنده گفت به به آقای آهنگران الهی من قربونت بشم. فدای سرت اصلاً عیبی ندارد. فدای سرت من توی آسمونها دنبالت میگشتم روی زمین پیدات کردم.
من هم خندهام گرفته بود و هم ناراحت خسارتی بودم که به او وارد شده بود. او شروع کرد به بوسیدن حاج صادق و به سرعت دو صندوق پرتغال هم برایمان آورد و مدام قربون صدقه حاجی میرفت. حالا این وسط در آن ترافیک شدید مدام ماشینها بوق میزدند و ما درگیر خوش و بش راننده وانت بودیم.
آهنگران: بهرحال راننده وانت پشت ماشین نشست که برود یکمرتبه پلیس او را متوقف کرد که جریمهاش کند. او به پلیس گفت نگاه کن من پیش آقای آهنگران بودم لطف کن جریمهام نکن، من سریع پیش پلیس رفتم و خواهش کردم که او را چریمه نکند و او هم قبول کرد و رفت.
نظرات