فن فیکشن Kill Or Kiss __ پارت 77

۲ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

اوضاع از دستشون خارج شده بود . آتیش خیلی زود اتاقو نصف کرده بود . مادرش و خودش یه سمت اتاق و باباش سمت دیگه .
مامانش با استرس داد زد ـ ع..عزیزم ... م.. من ...
پدرش بلند تر داد زد ـ از اینجا ببرش بیروووننن . بروووو !
یوجین شدید گریه میکرد اما بی صدا ... بالاخره مامانش دختر کوچولوشو محکم بغل کرد و از اون خونه برد بیرون .
ـ برو بابابزرگتو صدا کن بگو زنگ بزنه به آتش نشانی !
یوجین از بابابزرگش میترسید ولی رفت . با پاهای کوچولوش تند تند میدویید .... با اینکه بابابزرگش آدم بدی بود ... با اینکه هیچوقت یوجینو دوس نداشته بود اما ... با تمام قدرت بچگیش دویید .
بابابزرگش یه کوچه اونورتر زندگی میکرد . به در رسید و محکم بهش کوبید .
بالاخره بعد چند دیقه در باز شد و پدربزرگش با چشای عصبی بهش زل زد .
با بلند کردن سرش خونه ی به آتیش کشیده شده ی تنها دخترشو دید ...
سریع به آتش نشانی زنگ زد .
آمبولانس و آتش نشانی و پلیس بعد یه ربع رسیدن بالاخره .
یوجین میخواست بره تو دنبال مامان باباش اما پلیسا نمیزاشتن .
چند دیقه بعد یکی رو از اتیش اوردن بیرون ... پدرش بود !
یوجین با گریه داد زد ـ باباییییی !
بابازرگش با عجله بلند شد و سمت باباش رفت ـ پس دخترم کووووو ؟!؟!؟ زنت کوووو !؟!؟
صداش بالا رفته بود . از طرفی از مردن دخترش نگران بود و از طرفی هم بدش میومد که دخترش اون تو بود اما داماد و نوش بیرون بودن . ترجیح میداد همشون بمیرن به جز دخترش .
بابای یوجین دهنشو باز کرد ـ م..من ... من خیلی سعی کردم .. اون .. اون عشق من بود ... اون .. همه ی زندگی من بود ...
صداش خیلی ضعیف بود و اصلا جونی نداشت .
بابابزرگش با صدای بلند داد زد ـ عشقـــــــت ؟!؟!؟! اون دخترم بــــــــــــــود !!! گمشو برو تو و نجاتش بدهههههههههه !!!!
قلب کوچولوی یوجین میشکست وقتی میدید چطوری دارن از مرگ مامانش حرف میزنن .
گردنبندشو لمس کرد ... آخرین هدیه ی مامانش بود ... و این .. اخرین شبی بود که مامانشو میدید و بغلش میکرد ...
اشکاش رو گونه هاش میریختن . نمیتونست گریشو قطع کنه .. همه اینا تقصیر اون بود ... نمیدونست چطوری از این به بعد به صورت باباش نگاه کنه ...

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن Kill Or Kiss __ پارت 77

۱۳ لایک
۲ نظر

اوضاع از دستشون خارج شده بود . آتیش خیلی زود اتاقو نصف کرده بود . مادرش و خودش یه سمت اتاق و باباش سمت دیگه .
مامانش با استرس داد زد ـ ع..عزیزم ... م.. من ...
پدرش بلند تر داد زد ـ از اینجا ببرش بیروووننن . بروووو !
یوجین شدید گریه میکرد اما بی صدا ... بالاخره مامانش دختر کوچولوشو محکم بغل کرد و از اون خونه برد بیرون .
ـ برو بابابزرگتو صدا کن بگو زنگ بزنه به آتش نشانی !
یوجین از بابابزرگش میترسید ولی رفت . با پاهای کوچولوش تند تند میدویید .... با اینکه بابابزرگش آدم بدی بود ... با اینکه هیچوقت یوجینو دوس نداشته بود اما ... با تمام قدرت بچگیش دویید .
بابابزرگش یه کوچه اونورتر زندگی میکرد . به در رسید و محکم بهش کوبید .
بالاخره بعد چند دیقه در باز شد و پدربزرگش با چشای عصبی بهش زل زد .
با بلند کردن سرش خونه ی به آتیش کشیده شده ی تنها دخترشو دید ...
سریع به آتش نشانی زنگ زد .
آمبولانس و آتش نشانی و پلیس بعد یه ربع رسیدن بالاخره .
یوجین میخواست بره تو دنبال مامان باباش اما پلیسا نمیزاشتن .
چند دیقه بعد یکی رو از اتیش اوردن بیرون ... پدرش بود !
یوجین با گریه داد زد ـ باباییییی !
بابازرگش با عجله بلند شد و سمت باباش رفت ـ پس دخترم کووووو ؟!؟!؟ زنت کوووو !؟!؟
صداش بالا رفته بود . از طرفی از مردن دخترش نگران بود و از طرفی هم بدش میومد که دخترش اون تو بود اما داماد و نوش بیرون بودن . ترجیح میداد همشون بمیرن به جز دخترش .
بابای یوجین دهنشو باز کرد ـ م..من ... من خیلی سعی کردم .. اون .. اون عشق من بود ... اون .. همه ی زندگی من بود ...
صداش خیلی ضعیف بود و اصلا جونی نداشت .
بابابزرگش با صدای بلند داد زد ـ عشقـــــــت ؟!؟!؟! اون دخترم بــــــــــــــود !!! گمشو برو تو و نجاتش بدهههههههههه !!!!
قلب کوچولوی یوجین میشکست وقتی میدید چطوری دارن از مرگ مامانش حرف میزنن .
گردنبندشو لمس کرد ... آخرین هدیه ی مامانش بود ... و این .. اخرین شبی بود که مامانشو میدید و بغلش میکرد ...
اشکاش رو گونه هاش میریختن . نمیتونست گریشو قطع کنه .. همه اینا تقصیر اون بود ... نمیدونست چطوری از این به بعد به صورت باباش نگاه کنه ...