داستان کوتاه "خاطره" _ راوی: هایده بختیاری

داستان کوتاه

۴ ویدیو

داستان کوتاه "مرد بی رویا" با اجرای "زینب نیک فرد" *** marde bi roya

۰ نظر
گزارش تخلف
آرتـا تی وی
آرتـا تی وی

مرد بی رویا... «داستان کوتاه»
نوشتۀ: رسول عابدی
صداخوانی: زینب نیک فرد
تنظیم: آرتا رحیمی

مرد، دوباره آمد همان جای قدیمی
روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش،
کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود،
فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ،
هوا سرد بود، دستهایش سرد تر،
مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و ... رفت،
مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند،
مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت،
معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید،
به روزی فکر کرد که ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانالهای ما
https://vimeo.com/artatv
https://www.youtube.com/ArtaMat3880

پیشنهاد ما
کانال ادبی "شعرنوش" در تلگرام
https://telegram.me/shernosh

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

داستان کوتاه "مرد بی رویا" با اجرای "زینب نیک فرد" *** marde bi roya

۲ لایک
۰ نظر

مرد بی رویا... «داستان کوتاه»
نوشتۀ: رسول عابدی
صداخوانی: زینب نیک فرد
تنظیم: آرتا رحیمی

مرد، دوباره آمد همان جای قدیمی
روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش،
کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود،
فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ،
هوا سرد بود، دستهایش سرد تر،
مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و ... رفت،
مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند،
مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت،
معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید،
به روزی فکر کرد که ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانالهای ما
https://vimeo.com/artatv
https://www.youtube.com/ArtaMat3880

پیشنهاد ما
کانال ادبی "شعرنوش" در تلگرام
https://telegram.me/shernosh

موسیقی و هنر