رمان ترسناک "بی خواب"- پارت 23
-از سکوت خوشم میاد
+فکر کنم اگه من بودم ، از بس حوصلم سر میرفت ، خودم رو میکشتم
نه ، نه ، نه .
ادامه میده :< گرگی هم توی همچین جایی زندگی میکنه ، درسته ؟ یه مزرعهی قدیمی و عجیب و غریب ؟ خدای من ، جای تعجبی نداره که میخواد جدا شه . منظورم به غیر از اون مامان روانیه. >
دستام رو روی صندلی مشت میکنم . به نظر میاد که خودش متوجه شد . چیزی شبیه عذرخواهی تو صداش میخزه که با لبخندی بی تاثیر در چشماش همراه میشه و میگه :< منظورم اینه که قطعا برای آدمی مثل شما مشکلی نداره. >
-آدمی مثل من ؟
+آره ، پیر . یعنی مسن تر. میدونین که .
انگار در شکمم چاقویی فرو کرده باشند و تمام هوا از وجودم خارج میشه . شعله های آتیش در شومینه صدای ترقتروق ایجاد میکنه . صدای باد بیرون مثل گرگ هاییه که زوزه میکشن .
یه مادر خمیده ، غمگین و هفت میلیون ساله...
به چشماش نگاه میکنم و ناگهان متوجه میشم که اصلا آبی نیستن .
آدمی مثل شما . پیر . مسن . میدونین که .
خاکستری هستن .
میدونی ، اون هم مثل بقیهست . همشون مثل هم هستن... (انگار صدا ها و حرفا تو سرش میپیچن)
قرص های سفید و براق داخل قفسهی بالای سینک ظرفشویی .
صدای خودم رو میشنوم که میگم :< نوشیدنی میل داری؟>
+آره ، اگه قهوه باشه ، عالیه .
در حالی که به سمت آشپزخونه میرم ، او همچنان حرف میزنه اما نمیتونم حرفاش رو بشنوم . میخوام از اون بخوام که صداش رو بالا نبره تا مبادا مامان بیدار شود اما ناگهان نمیتونم فکر نگاه کردن به او را تحمل کنم . مثل هم نیست . هرگز مثل هم نیست . وقتی اتفاقات پشت نمایشگر رخ میده ، همه چیز خیلی راحته . خیلی تمیز . هرگز مجبور نیستی متوجه بشی که سایه های تیرهای زیر چشماشون وجود داره . یا موقع حرف زدن بی قراری میکنن یا ناخن هاشون جویده شده است . نباید هرگز اون رو به اینجا میاوردم .
تو زندگی واقعی دکمهی پاک کردن وجود نداره .
با قهوه برمیگردم ، میدونم چطوری دوس داره ، همه چیز رو درموردش میدونم . نگاه میکنم که آن را در دامن لباسش نگهمیداره و منتظر میمونه تا سرد شود . همچنان حرف میزنه و من میخوام خفهخون بگیره تا مبادا مامان صداش رو بشنوه اما نمیخوام گستاخی کنم .
بخورش ، بخورش .
میپرسه :< حالتون خوبه ؟>
لبخندی به نشانهی عذرخواهی روی صورتم نقش میبنده که انگار پلاستیکیه .
-فقط خستهم
نظرات (۲)