خسته م...

۲ نظر گزارش تخلف
春 ✨
春 ✨

از توجه ندیدن خسته م :) از آروزی اینکه تو مدرسه بعد این همه سال یبار دوسم داشته باشن و اذیت م نکنن خسته م از وحشتناک سوختن ناخن مو و پوستش بخاطر انقد کندنش تا رسیدن به گوشت
خسته شدم از روزای تکراری با فکرای تکراری
خسته شدم از مدرسه و همکلاسیام
خسته شدم از محدود شدن
خسته شدم از وضع ایرانم از وضع خواهرام برادرام
خسته شدم از دیدن بنر مرگ برادرم که بدون هیچ گناهی کشته شده و هر روز توی شهر خودم میبینم
خسته شدم از آدما
خسته شدم از خودم
خسته شدم از قلبایی که قلب نیست سنگه
خسته شدم از دستم که طراوت پوست هیچکس خیلی وقته بهش نرسیده که خشک شده که هنوز منتظره دست یکی و قفل کنه
خسته شدم از روحم از مغزم از فکرام
خسته شدم از اون راه مخفی که تو مدرسه تنها میرم و توش صدای خنده های همکلاسیامو می‌شنوم که باهم چقد خوشحالن و دوستاشون و دارن و محبوب ن
خسته شدم از کلاس اول که کل کلاس جمع شدن پشت در تا نزارن برم تو کلاس
تا الان که خودم می‌خوام هیچکی و نبینم
خسته شدم از نیمکتی که فقط یه کیف روشه
خسته م از آدمایی که توی هر کلاسی حتی جز مدرسه رفتم برام قلدری کردن
خسته شدم از به یدک کشیدن اسمی که رسمش و هیچوقت ندیدم
خسته شدم از دوستام که الان حس میکنم بینشون هیچی نیستم
اصن من هستم؟
خسته م از حس نبودن
از حس تهی بودن
از حس پوچ بودن
از حس تنها بودن
از حس نفرتی که به خودم دارم
از حس دلتنگی برای کسی که بعد از هشت سال هنوز نتونستم فراموشش کنم
از حس همدردی با مردمی که مثل من خسته ن
از حسمون
از حسای لعنتی م
از فکرای لعنتی م
خسته م
.

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

خسته م...

۲ لایک
۲ نظر

از توجه ندیدن خسته م :) از آروزی اینکه تو مدرسه بعد این همه سال یبار دوسم داشته باشن و اذیت م نکنن خسته م از وحشتناک سوختن ناخن مو و پوستش بخاطر انقد کندنش تا رسیدن به گوشت
خسته شدم از روزای تکراری با فکرای تکراری
خسته شدم از مدرسه و همکلاسیام
خسته شدم از محدود شدن
خسته شدم از وضع ایرانم از وضع خواهرام برادرام
خسته شدم از دیدن بنر مرگ برادرم که بدون هیچ گناهی کشته شده و هر روز توی شهر خودم میبینم
خسته شدم از آدما
خسته شدم از خودم
خسته شدم از قلبایی که قلب نیست سنگه
خسته شدم از دستم که طراوت پوست هیچکس خیلی وقته بهش نرسیده که خشک شده که هنوز منتظره دست یکی و قفل کنه
خسته شدم از روحم از مغزم از فکرام
خسته شدم از اون راه مخفی که تو مدرسه تنها میرم و توش صدای خنده های همکلاسیامو می‌شنوم که باهم چقد خوشحالن و دوستاشون و دارن و محبوب ن
خسته شدم از کلاس اول که کل کلاس جمع شدن پشت در تا نزارن برم تو کلاس
تا الان که خودم می‌خوام هیچکی و نبینم
خسته شدم از نیمکتی که فقط یه کیف روشه
خسته م از آدمایی که توی هر کلاسی حتی جز مدرسه رفتم برام قلدری کردن
خسته شدم از به یدک کشیدن اسمی که رسمش و هیچوقت ندیدم
خسته شدم از دوستام که الان حس میکنم بینشون هیچی نیستم
اصن من هستم؟
خسته م از حس نبودن
از حس تهی بودن
از حس پوچ بودن
از حس تنها بودن
از حس نفرتی که به خودم دارم
از حس دلتنگی برای کسی که بعد از هشت سال هنوز نتونستم فراموشش کنم
از حس همدردی با مردمی که مثل من خسته ن
از حسمون
از حسای لعنتی م
از فکرای لعنتی م
خسته م
.