داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۷۹

۲ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*با دیدن گربه سیاه با چشمهای زردی که داشت با تردید گفتم: مانزو!
* اما به محض اینکه سمتش رفتم فرار کرد...
با خودم گفتم: اون مانزو نبود؟!...
* به کیهیرو نزدیک شدم و دستمو جلو بردم تا با لمس بازوش بیدارش کنم...که نگاهم به چهره اش افتاد
...و چند لحظه دستم کنار بازوش ثابت ماند،
...دستمو عقب کشیدم و به جزییات صورتش دقیق شدم...و به یاد اولین باری که تو کاخ گارا دیدمش افتادم...پسر جوان لاغر و ضعیفی با چشمهای بیرنگ و نابینا ،...که حتی به زحمت روی پاهاش میتونست بایسته...و با اینکه گارا انرژیه درونیشو مصرف کرده بود، اما امیدش اونو زنده نگه داشته بود...هاروئه گفت ؛ دلیل مقاومتشون، فراموش نکردن اسمشونه...به حلقه ٔ داخل انگشتم نگاه کردم :
یاکی این اسمیه که نباید فراموش کنم...
هیگاکی -یاکیا،
... اما چرا اینقدر خاطراتی که ازش دارم مبهم شدن؟!...
*دستمو روی قلبم گذاشتم : مطمئنم قلبم نمیخواد فراموشش کنم ، ولی خاطراتش توی مغزم داره کمرنگ و کمرنگتر میشن...اگه حلقه شو دارم پس اون رابطه ٔ نزدیکی باهام داره...اما ساکورا هم بهم یه حلقه داده بود...پس اون هم یه مثل ساکورا یه دوسته!
* دستامو روی سرم گذاشتم و چشمهامو بهم فشردم و با صدای بلندی فریاد زدم: نه!!!...اون فقط یه دوست نیست...نمیتونه فقط یه دوست باشه!
* با صدای نگران کیهیرو سرمو بالا گرفتم و به چشمهای آبیه روشنش نگاه کردم
-K- ناکا-سان؟!... حالت خوبه ؟
* همینطور که به صورتش ماتم برده بود...با احساس خیس شدنِ صورتم دستهامو از روی سرم پایین اوردم ...و به بالا وآسمان ابری و قطرات درشت باران که روی گونه هام میریخت نگاه کردم...
و ناگهان صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم:
ناکا!
ادامه دارد

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۷۹

۲۰ لایک
۲ نظر

*با دیدن گربه سیاه با چشمهای زردی که داشت با تردید گفتم: مانزو!
* اما به محض اینکه سمتش رفتم فرار کرد...
با خودم گفتم: اون مانزو نبود؟!...
* به کیهیرو نزدیک شدم و دستمو جلو بردم تا با لمس بازوش بیدارش کنم...که نگاهم به چهره اش افتاد
...و چند لحظه دستم کنار بازوش ثابت ماند،
...دستمو عقب کشیدم و به جزییات صورتش دقیق شدم...و به یاد اولین باری که تو کاخ گارا دیدمش افتادم...پسر جوان لاغر و ضعیفی با چشمهای بیرنگ و نابینا ،...که حتی به زحمت روی پاهاش میتونست بایسته...و با اینکه گارا انرژیه درونیشو مصرف کرده بود، اما امیدش اونو زنده نگه داشته بود...هاروئه گفت ؛ دلیل مقاومتشون، فراموش نکردن اسمشونه...به حلقه ٔ داخل انگشتم نگاه کردم :
یاکی این اسمیه که نباید فراموش کنم...
هیگاکی -یاکیا،
... اما چرا اینقدر خاطراتی که ازش دارم مبهم شدن؟!...
*دستمو روی قلبم گذاشتم : مطمئنم قلبم نمیخواد فراموشش کنم ، ولی خاطراتش توی مغزم داره کمرنگ و کمرنگتر میشن...اگه حلقه شو دارم پس اون رابطه ٔ نزدیکی باهام داره...اما ساکورا هم بهم یه حلقه داده بود...پس اون هم یه مثل ساکورا یه دوسته!
* دستامو روی سرم گذاشتم و چشمهامو بهم فشردم و با صدای بلندی فریاد زدم: نه!!!...اون فقط یه دوست نیست...نمیتونه فقط یه دوست باشه!
* با صدای نگران کیهیرو سرمو بالا گرفتم و به چشمهای آبیه روشنش نگاه کردم
-K- ناکا-سان؟!... حالت خوبه ؟
* همینطور که به صورتش ماتم برده بود...با احساس خیس شدنِ صورتم دستهامو از روی سرم پایین اوردم ...و به بالا وآسمان ابری و قطرات درشت باران که روی گونه هام میریخت نگاه کردم...
و ناگهان صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم:
ناکا!
ادامه دارد