میتیلز قسمت 72

۰ نظر گزارش تخلف
Armita-m
Armita-m

سلتی: اصلا میدونی چیه؟؟؟ من بدرد هیچی نمیخورم من یه انسان بی مصرفم اما…
تو یه چیز خیلی خوبم …
بن: هان؟؟
سلتی خندید: حواس پرت کردن
بن تا بخودش اومد موزالی شمشیرشو فرو کرد تو بدنش و زیر لب یه چیزی گفت بن کم کم تبدیل به استخون شد و بعدم پودر شد
همه اینا توی چند ثانیه اتفاق افتاد
وقتی بن مرد کل گروهش پخش و پلا شدن و سریع خودشونو ناپدید کردن
موزالی: اخ که چقدر خستم
نامیکو که روی زمین بود یه چشمشو باز کرد و گفت: مرد؟؟
موزالی: اره
نامیکو: نقش مرده رو بازی کردن خیلی سخته
سلتی یکدفعه قلبش درد گرفت افتاد روی زمین و از درد به خودش پیچید 
همه دورش جمع شدن: سلتی سلتی سلتی
سلتی هیچی نمیشنید یدفعه چش شده بود؟؟ برای یه لحظه نفسش بالا نیومد گلوشو با دوتا دستش گرفت
صداهای مبهمی میشنید: چش شده؟؟ زودباشید یه کاری کنید!
*********
سلتان: سلتی احمق چت شده؟
سلتی: اگه خودم میدونستم که اینجا نبودم
سلتان: اگه تو اینجایی یعنی هم مردی هم زنده ای بین این دوتا
سلتی: قلبم درد میکنه
سلتان: تو از چیزی متنفری؟
سلتی یاد مدرسش افتاد دوتا از بهترین دوستاش همراه ٣ تا پسر داشتن مسخرش میکردن و سلتی اونارو تا حدمرگ زده بود سلتی از اونا متنفر بود سلتی از بن متنفر بود از … خودش متنفر بود
سلتان: زود باش!
سلتی: من از خودم متنفرم
سلتان: این بزرگترین نفرته…چرا؟؟
سلتی: به خاطر بی مصرف بودنم ، مهربونی بیش از حد کردن و بخشش زیاد
سلتان: اینا خیلی چیزای خوبین
سلتی: اصلا
سلتان: سلتی این خیلی خوبه که تو مهربونی و بخشیدن خیلی خوبه تو همرو میبخشی برای همینه که خیلی کم از کسی متنفر میشی … این خیلی خوبه سلتی
به کلاد فکر کرد کلاد همیشه به همه مهربونی میکرد و هیچکس … از کلاد متنفر نبود…
************
گلوشو ول کرد نفسش بالا اومد یه نفس عمیق کشید ، همه با هم گفتن: خداروشکر
سلتی جا خورد باورش نمیشد…
اشک توی چشماش جمع شد …درواقع اشک شوق

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

میتیلز قسمت 72

۷ لایک
۰ نظر

سلتی: اصلا میدونی چیه؟؟؟ من بدرد هیچی نمیخورم من یه انسان بی مصرفم اما…
تو یه چیز خیلی خوبم …
بن: هان؟؟
سلتی خندید: حواس پرت کردن
بن تا بخودش اومد موزالی شمشیرشو فرو کرد تو بدنش و زیر لب یه چیزی گفت بن کم کم تبدیل به استخون شد و بعدم پودر شد
همه اینا توی چند ثانیه اتفاق افتاد
وقتی بن مرد کل گروهش پخش و پلا شدن و سریع خودشونو ناپدید کردن
موزالی: اخ که چقدر خستم
نامیکو که روی زمین بود یه چشمشو باز کرد و گفت: مرد؟؟
موزالی: اره
نامیکو: نقش مرده رو بازی کردن خیلی سخته
سلتی یکدفعه قلبش درد گرفت افتاد روی زمین و از درد به خودش پیچید 
همه دورش جمع شدن: سلتی سلتی سلتی
سلتی هیچی نمیشنید یدفعه چش شده بود؟؟ برای یه لحظه نفسش بالا نیومد گلوشو با دوتا دستش گرفت
صداهای مبهمی میشنید: چش شده؟؟ زودباشید یه کاری کنید!
*********
سلتان: سلتی احمق چت شده؟
سلتی: اگه خودم میدونستم که اینجا نبودم
سلتان: اگه تو اینجایی یعنی هم مردی هم زنده ای بین این دوتا
سلتی: قلبم درد میکنه
سلتان: تو از چیزی متنفری؟
سلتی یاد مدرسش افتاد دوتا از بهترین دوستاش همراه ٣ تا پسر داشتن مسخرش میکردن و سلتی اونارو تا حدمرگ زده بود سلتی از اونا متنفر بود سلتی از بن متنفر بود از … خودش متنفر بود
سلتان: زود باش!
سلتی: من از خودم متنفرم
سلتان: این بزرگترین نفرته…چرا؟؟
سلتی: به خاطر بی مصرف بودنم ، مهربونی بیش از حد کردن و بخشش زیاد
سلتان: اینا خیلی چیزای خوبین
سلتی: اصلا
سلتان: سلتی این خیلی خوبه که تو مهربونی و بخشیدن خیلی خوبه تو همرو میبخشی برای همینه که خیلی کم از کسی متنفر میشی … این خیلی خوبه سلتی
به کلاد فکر کرد کلاد همیشه به همه مهربونی میکرد و هیچکس … از کلاد متنفر نبود…
************
گلوشو ول کرد نفسش بالا اومد یه نفس عمیق کشید ، همه با هم گفتن: خداروشکر
سلتی جا خورد باورش نمیشد…
اشک توی چشماش جمع شد …درواقع اشک شوق