چشمانش را بست...و یک ارزو کرد....
خیلی وقت بود که میشناختمش...خب بهترین دوستم بود.همیشه یک کوله پشتی روی کولش می انداخت که دوبال روی ان بود...یکی سفید...و دومی سیاه.میان بال ها اسمش را نوشته بود: .دارک انجل.... یک روز...یا شایدم دو روز قبل از مرگش بود...که دستانم را گرفت و گفت: یه خواهش ازت دارم..یه قول باید بهم بدی...سرم را ارم تکان دادم...ادامه داد: من کسی را ندارم...و خودت بهتر میدونی...بالاخره یه روز میمیرم...و میخوام مراسممو تو بگیری...با حرفش اشک از چشمانم سرازیر شد...با دستان نرم و پر از خراشش اشک هایم را پاک کرد و گفت: اما نه یک مراسم تدفین...میخوام بعد از مرگم جشن بگیری...
چشمانم از تعحب گرد شد.
گفت...یه روز یه شخص بهم گفت برای چیز هاو کسانییکه از دست میدی ناراحتی نکن...اون برنمیگرده...اما اگه شاد باشی...شاید اونم هرجاییکه باشه بخنده! ...میخوام همه بعد از مرگم بخندن...لطفا.
من به قولم وفا کردم...وبا پول هنگفتی بهترین جشنی را برایش گرفتم که هر کسی فکرش را میکرد...انگار بالاخره همه میفهمیدند دارک انجل چه ادم خوبی بود...انگار حالا یه دنیای جدید خلق شده بود....
لطفا برای مرگ من هم جشن بگیرید...
پایان وسیت نامه .
نظرات (۱۴)