داستان عشق با چاشنی نفرت قسمت دوازدهم
چرا داری داری با دازای میگردی پسره اشغال ؟ همینجا خونتو میریزم > اینو گفت و چاقوشو از تو جیبش در اورد از رو صندلی بلند شدم و واستم فرار کنم که دستمو گرفت دستمو از دستش کشیدم بیرون و سریع دیویدم ولی قبلش دستمو گرفت و کوبندم به درخت و خواست چاقو رو تو گردنم فرو کنه که دستش بالا سرش نگه داشته شد و بعد افتاد رو زمین به بالا سرم نگاه کردم و دازای رو دیدم نشست رو زمین و با داد گفت : دیدی ؟ اگه اینکارو نمیکردی این نمیشد ! پاشو بریم خونه ! د پاشو دی _ داشت حرف میزد که همون پسره بلند شد و با چاقوش به پهلوش زد. جلو چشمامو خون گرفته بود دویدم سمتش و محکم زدم تو شکمش و بعدم یه لگد به پاش زدم و رفتم بالا سر دازای و گفتم : هوی هوی دازای پاشو پاشو دیگه بغض کرده بودم و نزدیک بود گریم بگیره با بغض گفتم : پاشو خواهش میکنم دازای پاشو گریم گرفته بود و با هق هق حرف میزنم که
نظرات (۶)