Desiree Novel
Desiree Novel _ Episode 2 Acha Part 5
"یک ماه بعد
با صدای زنگ تلفن الی چشمهاش رو باز کرد، خواست بلند
شه که دردی رو توی سینه اش حس کرد. شیر توی رگهاش
باعث دردش شده بود... نگاهی به گهواره ی کنار تختش
انداخت، لبخندی روی لبش نشست. دختر کوچیکش به زیبایی
خوابیده بود. دردی که داشت رو فراموش کرد، نفس عمیقی
کشید و بلند شد؛ از تخت پایین اومد و از اتاق خارج شد،
تلفنی که هنوز زنگ میخورد رو برداشت:
_ الو...
_ خوبی عزیزم؟
با شنیدن صدای تهیونگ لبخند زیبایی زد و گفت:
_ آره... تهیونگ کی میای؟
اممم... راستش من نمیتونم االن اداره رو ترک کنم... تمین
رو میفرستم دنبالت.
شلوغ بودن سر تهیونگ رو درک میکرد. در حالی که سعی
میکرد صداش ناراحت به نظر نرسه، آهی کشید و گفت:
_ باشه عزیزم... پس... واسه شام حتما خونه باش... از مطب
دکتر که برگشتم غذا درست میکنم.
صدای خنده ی لطیف تهیونگ از پشت خط اومد:
_ تو با این وضعیتت نمیخواد شام درست کنی، خودم شام
میگیرم میام.... تو فقط زندگیم و ببوس.
_ باشه... مراقب خودت باش عزیزم.
تهیونگ هم خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد. به اتاق
برگشت و لباس هاش رو عوض کرد. منتظر رسیدن تمین شد،
آچا رو هم آماده کرد و لباس های گرم تنش کرد، نیم ساعت
گذشته بود که زنگ در زده شد. نوزادش رو به بغل گرفت و بهسمت در رفت و بازش کرد، در حالی که با عجله از در خارج
میشد، گفت:
_ تمینا... میشه اول بریم خونه ی خودتون؟
تمین که از عجله ی سویون تعجب کرده بود، گفت:
_ برای چی؟
_ جیسو خونه اس؟
_ آره.
_ باید آچا رو چند ساعتی بذارم پیشش، دکتری که میرم برای
خودمه.
سرش رو به تایید تکون داد و جلوتر حرکت کرد:
_ باشه اول میریم اونجا... راستی بهت گفتم جیمین مشغول به
کار شده؟
_ واو چقدر خوب، کجا؟
همون درمانگاهی که تو کار میکنی به عنوان تکنسین
استخدام شده.
سویون لبخندی زد و در حالی که سوار ماشین میشد گفت:
_ چند ماهی سر کار نبودم برای همین نمیدونستم... خیلی
براش خوشحالم.
تمین هم لبخندی زد و بدون حرف ماشین رو روشن کرد.
موزیک مالیمی رو پلی کرد، سویون که آهنگای آروم تهیونگ
رو دوست داشت، ناخودآگاه خندید و گفت:
_ حاال چرا با ماشین تهیونگ اومدی؟
تمین سرش رو به تاسف تکون داد و گفت:
_ پسر دایی عزیزم به هیچ وجه به ماشین من اعتماد نداره... در
حالی که خودش ده ساله این کادیالک و میرونه.
به نیم رخش زل زد و با اخم گفت:
_ به ماشینش توهین نکن.
نظرات (۲)