پیانیست(پارت هفدهم){قسمت اول}[گزارش نشه لطفا]

۶ نظر گزارش تخلف
Anahita.Mix
Anahita.Mix

پشت میزم نشسته بودم و مشغول خوردن نوشیدنی محبوبم بودم که صدای تقه ی در اومد و با اجازه ی من آدم پشت در وارد شد یعنی چو سوک جه.
بعد از احترام گذاشتن به من سرشو بالا اورد و گفت :صبح بخیر قربان،کاری که گفته بودید رو انجام دادم.
سوک جه جلو اومد و یه پوشه ی کاغذی کرمی رنگو روی میزم گذاشت و چند قدم عقب رفت.
=خودت که میدونی حوصله ی خوندن ندارم خودت بگو چیا فهمیدی
÷بله ، اسمش واقعا لی جونگ بومه تنها فرزند خانوادشه، پدرش صاحب یه شرکت تولید قطعات ماشین آلات صنعتیه، چندسال تو خارج از کره درس هنر خونده و الان هم تو یه آموزشگاه هنرو موسیقی که یه چند سالی میشه رونق گرفته، مشغول به کاره، مجرده و...
=و چی؟
÷یه استقلال طلبه
=چی!؟ استقلال طلبه!!جالب شد خیلی جالب شد پس معلم پیانوی عاشق پیشه و احساسی ما روزا یه معلم سادستو شبا یه استقلال طلب جان بر کف...تو گروهشون دنبال یکی بگرد که بشه باهاش معامله کرد میفهمی که منظورم چیه
÷بله قربان
با رفتن چو سوک جه دوباره لیوانمو برداشتم و باقی مونده ی نوشیدنی مو خوردم و لبخندی از سر رضایت رو لبام نشست اون آقا معلم حتی نمیتونه تصور کنه که چه برنامه هایی براش دارم.
لیوانمو رو میز گذاشتم و از جام بلند شدم کتمو برداشتمو از شرکت زدم بیرون. سوار ماشینم شدم و به سمت خونه راه افتادم تا به خودم اومدم دیدم جلوی خونم. چندتا بوق زدم و مستخدم میانسال خونه سریع خودشو رسوند و دروازه های بزرگ حیاطو باز کرد و کنار رفت و منم با ماشین وارد حیاط شدم.ماشینو خاموش کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم. تو آینه نگاهی به خودم کردم و حالت صورتمو از سردِ بی تفاوت به حالت صورت یه آدم خون گرم‌ِ مهربون تغییر دادم.از ماشینم پیاده شدم و از پله ها بالا رفتم.در بزرگ و قهوه ای رنگ خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم و اولین چیزی که به چشمم خورد کوزه ی کوچیک و عتیقه ی پدربزرگم بود که به شدت ازش متنفر بودم.وقتی کوچیک بودم موقع بازی به یه کوزه درست مثل همین کوزه خوردم بعدش پدربزرگم واسه اینکه منو تنبیه کنه منو تو زیرزمین تاریک و سرد عمارت انداخت. هیچوقت اون شب زمستونی لعنتی رو یادم نمیره
انگار اون شب طولانی ترین شب عمرم بود که خیال تموم شدن نداشت. نمیدونستم باید از اینکه دست و پاهای برهنه م دارن یخ میزنن گریه کنم یا از تاریکی ی محضی که نفسای سردشو رو صورتم حس می کردم.به هر حال با هر بدبختی که بود اون شب لعنتی رو از سر گذروندم و...

نظرات (۶)

Loading...

توضیحات

پیانیست(پارت هفدهم){قسمت اول}[گزارش نشه لطفا]

۱۴ لایک
۶ نظر

پشت میزم نشسته بودم و مشغول خوردن نوشیدنی محبوبم بودم که صدای تقه ی در اومد و با اجازه ی من آدم پشت در وارد شد یعنی چو سوک جه.
بعد از احترام گذاشتن به من سرشو بالا اورد و گفت :صبح بخیر قربان،کاری که گفته بودید رو انجام دادم.
سوک جه جلو اومد و یه پوشه ی کاغذی کرمی رنگو روی میزم گذاشت و چند قدم عقب رفت.
=خودت که میدونی حوصله ی خوندن ندارم خودت بگو چیا فهمیدی
÷بله ، اسمش واقعا لی جونگ بومه تنها فرزند خانوادشه، پدرش صاحب یه شرکت تولید قطعات ماشین آلات صنعتیه، چندسال تو خارج از کره درس هنر خونده و الان هم تو یه آموزشگاه هنرو موسیقی که یه چند سالی میشه رونق گرفته، مشغول به کاره، مجرده و...
=و چی؟
÷یه استقلال طلبه
=چی!؟ استقلال طلبه!!جالب شد خیلی جالب شد پس معلم پیانوی عاشق پیشه و احساسی ما روزا یه معلم سادستو شبا یه استقلال طلب جان بر کف...تو گروهشون دنبال یکی بگرد که بشه باهاش معامله کرد میفهمی که منظورم چیه
÷بله قربان
با رفتن چو سوک جه دوباره لیوانمو برداشتم و باقی مونده ی نوشیدنی مو خوردم و لبخندی از سر رضایت رو لبام نشست اون آقا معلم حتی نمیتونه تصور کنه که چه برنامه هایی براش دارم.
لیوانمو رو میز گذاشتم و از جام بلند شدم کتمو برداشتمو از شرکت زدم بیرون. سوار ماشینم شدم و به سمت خونه راه افتادم تا به خودم اومدم دیدم جلوی خونم. چندتا بوق زدم و مستخدم میانسال خونه سریع خودشو رسوند و دروازه های بزرگ حیاطو باز کرد و کنار رفت و منم با ماشین وارد حیاط شدم.ماشینو خاموش کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم. تو آینه نگاهی به خودم کردم و حالت صورتمو از سردِ بی تفاوت به حالت صورت یه آدم خون گرم‌ِ مهربون تغییر دادم.از ماشینم پیاده شدم و از پله ها بالا رفتم.در بزرگ و قهوه ای رنگ خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم و اولین چیزی که به چشمم خورد کوزه ی کوچیک و عتیقه ی پدربزرگم بود که به شدت ازش متنفر بودم.وقتی کوچیک بودم موقع بازی به یه کوزه درست مثل همین کوزه خوردم بعدش پدربزرگم واسه اینکه منو تنبیه کنه منو تو زیرزمین تاریک و سرد عمارت انداخت. هیچوقت اون شب زمستونی لعنتی رو یادم نمیره
انگار اون شب طولانی ترین شب عمرم بود که خیال تموم شدن نداشت. نمیدونستم باید از اینکه دست و پاهای برهنه م دارن یخ میزنن گریه کنم یا از تاریکی ی محضی که نفسای سردشو رو صورتم حس می کردم.به هر حال با هر بدبختی که بود اون شب لعنتی رو از سر گذروندم و...