بچه
گریه کرد بهش التماس میکرد که ببخشتش. چکش فرود اومد
صدای وحشناکی اومد. صدای شکستن استخون. بچه خودشو تکون میداد جیغ وحشناکی کشید انگار پارچه هایی که به دست و دهنش بسته شده بودن داشتن پاره میشدن
از اونجایی بچه از درد به خودش میپیچید ایساک به سمت میز کارش رفت چکش رو سرجاش گذاشت به جاش یک چاقوی بلند تیز رو برداشت بدون هیچ وقفه ایی با چاقو روی سینه ی پسر بچه کلماتی رو حکاکی کرد:
((کرم به درد نخور))
وقتی که کارش تموم شد بچه نیمه هوشیار بود. ایساک
نزدیک گوشای بچه زانو زدو اروم زمزمه کرد
((این اتفاقیه که برای بچه های پر رویی که برای مردم شکلک در میارن میوفته ...))
چشمای بچه با اشک پر شد در اخر ایساک شروع کرد به حک کردن روی صورتش.
برای ایساک جالب بود که هنوزم اون بچه هنوز زندست.
نظرات (۳)