قسمت پانزدهم out of London+ تصویر این قسمت

۹ نظر گزارش تخلف
Fumiko
Fumiko

میراندا لبخند زد و گفت:«خیلی خوبه که اینقدر با هم خوبیم...» به بلکا نگاه کرد:« واقعا از آشناییت خوشبختم..» و لبخند زیبایی تحویل بلکا داد.
پوریا یکم هول کرد و کم مونده بود کتابش از دستش بیوفته. الکس هم با کراواتش ور رفت و خودشو زد به اون راه.
بچه ها شروع به حرف زدن با همدیگه کردن. آلما کمی به میراندا نگاه کرد و بعد رفت پیشش و خیلی جدی گفت:« چه اتفاقی افتاده ؟»
میراندا لبخندی زد و گفت:«چه اتفاقی باید افتاده باشه؟ ^-^ »
-میراندا تو که میدونی من حس ششم من خیلی قویه ..پس بگو چی(با باز شدن در حرفش رو قطع کرد)
یوکیمورا-سان با کلی بستنی وارد شد و با حالتی که انگار داره زیر چیزی له میشه گفت:« یکی کمک کنه!»
بلکا رفت جلو و جعبه ای که بستنی ها روش بود رو گرفت و انگار نه انگار سنگین یا نامیزونه!!!
یوکیمورا-سان با تعجب به بلکا نگاه کرد و گفت:« آجی حداقل یکم واکنش نشون بده! خو من آبروم رفت!!»
الهه:« یوکی خاک! تو مخت تو انقد پاستوریزه بودی آخه؟»
-عععععههه!!!عجب آدمی هستی تو یکی...
-خخخخ وای که چقدر اذیت کردنت حال میده!
شیرو اول پوکر به خواهرش نگاه کرد ، بعد با نگرانی گفت:« الهه یه چیزی رو موهاته!»
-جیییییغغغغ چیههه؟؟؟؟؟؟!!!!!!
-عانکابوووووت یوهاهاهاها(خنده شیطانی کرد)
- برش داااااااااااااار برش داااااااااااااار
شیرو نتونست تحمل کنه و زد زیر خنده و واسه همین معلوم شد که دروغ میگه!الهه هم با قیچی افتاد دنبال شیرو و هی داد میزد؛ خِرخِرَت رو جر میدم!
یوری رفت کنار بلکا ایستاد و با هیجان گفت:« سوگووووی بلکا-سان!!! خیلی قوی هستییی!!!»
بلکا لبخند زد و گفت:« آریگاتو...» بعد شروع به پخش کردن بستنی ها. یوکیمورا-سان هم رفت و کارت میراندا رو پس داد.
یوکیمورا-سان:«بفرما اینم کارت...تو مثل همیشه دست و دل بازی...در ضمن انقدر مودبی که حس میکنم صمیمی نیستی! یه خورده خودمونی باش دختر!»
میراندا:«چشم..سعی میکنم^-^ »
- :| نیستی...اصلا صمیمی نیستی:|...
پوریا رفت سمت یوکیمورا و میراندا و به میراندا خیلی جدی گفت:« چرا؟ چرا اینقدر آرومی که انگار چیزی نشده؟»
یوکیمورا:« چی شده؟:|»
میراندا:« چیزی نشده^-^» به پوریا نگاه کرد:« مگه نه؟»

نظرات (۹)

Loading...

توضیحات

قسمت پانزدهم out of London+ تصویر این قسمت

۸ لایک
۹ نظر

میراندا لبخند زد و گفت:«خیلی خوبه که اینقدر با هم خوبیم...» به بلکا نگاه کرد:« واقعا از آشناییت خوشبختم..» و لبخند زیبایی تحویل بلکا داد.
پوریا یکم هول کرد و کم مونده بود کتابش از دستش بیوفته. الکس هم با کراواتش ور رفت و خودشو زد به اون راه.
بچه ها شروع به حرف زدن با همدیگه کردن. آلما کمی به میراندا نگاه کرد و بعد رفت پیشش و خیلی جدی گفت:« چه اتفاقی افتاده ؟»
میراندا لبخندی زد و گفت:«چه اتفاقی باید افتاده باشه؟ ^-^ »
-میراندا تو که میدونی من حس ششم من خیلی قویه ..پس بگو چی(با باز شدن در حرفش رو قطع کرد)
یوکیمورا-سان با کلی بستنی وارد شد و با حالتی که انگار داره زیر چیزی له میشه گفت:« یکی کمک کنه!»
بلکا رفت جلو و جعبه ای که بستنی ها روش بود رو گرفت و انگار نه انگار سنگین یا نامیزونه!!!
یوکیمورا-سان با تعجب به بلکا نگاه کرد و گفت:« آجی حداقل یکم واکنش نشون بده! خو من آبروم رفت!!»
الهه:« یوکی خاک! تو مخت تو انقد پاستوریزه بودی آخه؟»
-عععععههه!!!عجب آدمی هستی تو یکی...
-خخخخ وای که چقدر اذیت کردنت حال میده!
شیرو اول پوکر به خواهرش نگاه کرد ، بعد با نگرانی گفت:« الهه یه چیزی رو موهاته!»
-جیییییغغغغ چیههه؟؟؟؟؟؟!!!!!!
-عانکابوووووت یوهاهاهاها(خنده شیطانی کرد)
- برش داااااااااااااار برش داااااااااااااار
شیرو نتونست تحمل کنه و زد زیر خنده و واسه همین معلوم شد که دروغ میگه!الهه هم با قیچی افتاد دنبال شیرو و هی داد میزد؛ خِرخِرَت رو جر میدم!
یوری رفت کنار بلکا ایستاد و با هیجان گفت:« سوگووووی بلکا-سان!!! خیلی قوی هستییی!!!»
بلکا لبخند زد و گفت:« آریگاتو...» بعد شروع به پخش کردن بستنی ها. یوکیمورا-سان هم رفت و کارت میراندا رو پس داد.
یوکیمورا-سان:«بفرما اینم کارت...تو مثل همیشه دست و دل بازی...در ضمن انقدر مودبی که حس میکنم صمیمی نیستی! یه خورده خودمونی باش دختر!»
میراندا:«چشم..سعی میکنم^-^ »
- :| نیستی...اصلا صمیمی نیستی:|...
پوریا رفت سمت یوکیمورا و میراندا و به میراندا خیلی جدی گفت:« چرا؟ چرا اینقدر آرومی که انگار چیزی نشده؟»
یوکیمورا:« چی شده؟:|»
میراندا:« چیزی نشده^-^» به پوریا نگاه کرد:« مگه نه؟»