پارت اول داستان اسیرعشق

۸۷ نظر
گزارش تخلف
!SARAH!
!SARAH!

قبل از همه چیز..بچه ها یادتون نره که این فقط یه داستان هست(قابل توجه ارمیا) و عکس شخصیتا که توی ویدیو هست با شخصیت اونا توی گروه ها ربطی نداره(اینم قابل توجه اکسو لاورا و ارمیا)..
********************************************
صدای زنگ ساعت منو از خواب ناز اروم اروم بیدار میکنه...با چشمای نیمه باز به پنجره نگاه میکنم و به دعوای 2 پرنده پشتش میخندم!...یه فنجون چای گرم میریزم و مشغول خوردن صبحانه میشم...
روز اول دانشگاه بود..انتقالی گرفته بودم به یه دانشگاه دیگه و این واسم خیلی سخت بود!..به حرف های حدیث که یکم فکر کردم اروم تر شدم!..چشمم میوفته به پنجره..چه شکوفه های قشنگی همه جارو برگرفته بود..بوی بهار و تازگی همه جا بود!...
یکم با فنجون بازی کردم که تلفنم زنگ خورد!
-الو؟! سلام
حدیث:به به! سلام سارا جون!
-سلام عزیزم! خوبی؟!
حدیث:مرسی تو خوبی؟! استرس که نداری خانم مضطرب؟!
-بد نیستم!..اممم یه کوچولو!
حدیث:ای بابا! اروم باش! میدونم که موفق میشی!
-اوهوم! باشه باشه!
حدیث:افرین!..راستی..دلم واست تنگ شده هااا
-منم! ایکاش توهم میومدی!
حدیث:خودت که میدونی نمیشه
-اخه دوریت سخته!
حدیث:برای منم! اما بعد درسا که میتونیم باهم باشیم اون موقع ولت نمیکنم!
یه خنده میکنم و میگم :منم!
حدیث:اوه اوه! من برم!..موفق باشی...فعلا
-توهم همینطور! خداحافظ
لباس هام رو عوض کردم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون...سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم..دانشجوی ترم3 پزشکی بودم اما هنوزم درموردش استرس داشتم!...به دانشگاه که میرسم استرسم بیشتر میشه و میرم داخل که جو دانشگاه باعث شد حالم بهتر بشه!...یه حیاط پر از گل و دانشجوهای مختلف!
همونطور که داشتم اطرافم رو نگاه میکردم یهو خوردم به یه نفر که کیفش از دستش افتاد!..سریع برگشتم . عذر خواهی کردم که با یه لبخند گفت: عیب نداره!..یهو از پشت سرم یه دختر گفت:وای بالاخره پیداش شد!
همراه با چند نفر دیگه اومدن سمت اون پسر...
(بقیش پارت بعد)..خب اصلا بزارم بقیش رو؟!

نظرات (۸۷)

Loading...

توضیحات

پارت اول داستان اسیرعشق

۵۳ لایک
۸۷ نظر

قبل از همه چیز..بچه ها یادتون نره که این فقط یه داستان هست(قابل توجه ارمیا) و عکس شخصیتا که توی ویدیو هست با شخصیت اونا توی گروه ها ربطی نداره(اینم قابل توجه اکسو لاورا و ارمیا)..
********************************************
صدای زنگ ساعت منو از خواب ناز اروم اروم بیدار میکنه...با چشمای نیمه باز به پنجره نگاه میکنم و به دعوای 2 پرنده پشتش میخندم!...یه فنجون چای گرم میریزم و مشغول خوردن صبحانه میشم...
روز اول دانشگاه بود..انتقالی گرفته بودم به یه دانشگاه دیگه و این واسم خیلی سخت بود!..به حرف های حدیث که یکم فکر کردم اروم تر شدم!..چشمم میوفته به پنجره..چه شکوفه های قشنگی همه جارو برگرفته بود..بوی بهار و تازگی همه جا بود!...
یکم با فنجون بازی کردم که تلفنم زنگ خورد!
-الو؟! سلام
حدیث:به به! سلام سارا جون!
-سلام عزیزم! خوبی؟!
حدیث:مرسی تو خوبی؟! استرس که نداری خانم مضطرب؟!
-بد نیستم!..اممم یه کوچولو!
حدیث:ای بابا! اروم باش! میدونم که موفق میشی!
-اوهوم! باشه باشه!
حدیث:افرین!..راستی..دلم واست تنگ شده هااا
-منم! ایکاش توهم میومدی!
حدیث:خودت که میدونی نمیشه
-اخه دوریت سخته!
حدیث:برای منم! اما بعد درسا که میتونیم باهم باشیم اون موقع ولت نمیکنم!
یه خنده میکنم و میگم :منم!
حدیث:اوه اوه! من برم!..موفق باشی...فعلا
-توهم همینطور! خداحافظ
لباس هام رو عوض کردم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون...سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم..دانشجوی ترم3 پزشکی بودم اما هنوزم درموردش استرس داشتم!...به دانشگاه که میرسم استرسم بیشتر میشه و میرم داخل که جو دانشگاه باعث شد حالم بهتر بشه!...یه حیاط پر از گل و دانشجوهای مختلف!
همونطور که داشتم اطرافم رو نگاه میکردم یهو خوردم به یه نفر که کیفش از دستش افتاد!..سریع برگشتم . عذر خواهی کردم که با یه لبخند گفت: عیب نداره!..یهو از پشت سرم یه دختر گفت:وای بالاخره پیداش شد!
همراه با چند نفر دیگه اومدن سمت اون پسر...
(بقیش پارت بعد)..خب اصلا بزارم بقیش رو؟!