پارت اول داستان اسیرعشق
قبل از همه چیز..بچه ها یادتون نره که این فقط یه داستان هست(قابل توجه ارمیا) و عکس شخصیتا که توی ویدیو هست با شخصیت اونا توی گروه ها ربطی نداره(اینم قابل توجه اکسو لاورا و ارمیا)..
********************************************
صدای زنگ ساعت منو از خواب ناز اروم اروم بیدار میکنه...با چشمای نیمه باز به پنجره نگاه میکنم و به دعوای 2 پرنده پشتش میخندم!...یه فنجون چای گرم میریزم و مشغول خوردن صبحانه میشم...
روز اول دانشگاه بود..انتقالی گرفته بودم به یه دانشگاه دیگه و این واسم خیلی سخت بود!..به حرف های حدیث که یکم فکر کردم اروم تر شدم!..چشمم میوفته به پنجره..چه شکوفه های قشنگی همه جارو برگرفته بود..بوی بهار و تازگی همه جا بود!...
یکم با فنجون بازی کردم که تلفنم زنگ خورد!
-الو؟! سلام
حدیث:به به! سلام سارا جون!
-سلام عزیزم! خوبی؟!
حدیث:مرسی تو خوبی؟! استرس که نداری خانم مضطرب؟!
-بد نیستم!..اممم یه کوچولو!
حدیث:ای بابا! اروم باش! میدونم که موفق میشی!
-اوهوم! باشه باشه!
حدیث:افرین!..راستی..دلم واست تنگ شده هااا
-منم! ایکاش توهم میومدی!
حدیث:خودت که میدونی نمیشه
-اخه دوریت سخته!
حدیث:برای منم! اما بعد درسا که میتونیم باهم باشیم اون موقع ولت نمیکنم!
یه خنده میکنم و میگم :منم!
حدیث:اوه اوه! من برم!..موفق باشی...فعلا
-توهم همینطور! خداحافظ
لباس هام رو عوض کردم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون...سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم..دانشجوی ترم3 پزشکی بودم اما هنوزم درموردش استرس داشتم!...به دانشگاه که میرسم استرسم بیشتر میشه و میرم داخل که جو دانشگاه باعث شد حالم بهتر بشه!...یه حیاط پر از گل و دانشجوهای مختلف!
همونطور که داشتم اطرافم رو نگاه میکردم یهو خوردم به یه نفر که کیفش از دستش افتاد!..سریع برگشتم . عذر خواهی کردم که با یه لبخند گفت: عیب نداره!..یهو از پشت سرم یه دختر گفت:وای بالاخره پیداش شد!
همراه با چند نفر دیگه اومدن سمت اون پسر...
(بقیش پارت بعد)..خب اصلا بزارم بقیش رو؟!
نظرات (۸۷)