# رمان مهدوی ادموند قسمت 28
ادموند هم به سمت منزلش راه افتاد. وقتی به خانه رسید، متوجه شد که آرتور چندین بار برایش پیغام گذاشته است، ظاهراً احساس کرده بود که امروز برای او روز خاصی است و از گفتن جزئیات طفره رفته است. ادموند هم با او تماس گرفت و بدون ملاحظات قبلیاش اعتراف کرد که از ملیکا خواستگاری کرده و در صورتی که درخواستش را بپذیرد، او هم به دین اسلام مشرف خواهد شد.
- نه! خدای من! ادموند تو حالت خوبه پسر؟ اینهمه دختر تو این شهر، از ثروتمند و فقیر، زشت و زیبا، تحصیل کرده و بیسواد، چاق، لاغر، خوش اندام، هر جور که اراده کنی با ثروت و اعتباری که پدر تو داره از هر نوعی در اختیارت خواهد بود، آخه تو چت شده؟ چرا داری لج بازی میکنی؟
- نه آرتور عزیزم، لج بازی نمیکنم. ممکنه خیلیها آرزوی ازدواج با من رو داشته باشند اما مهم اینه که من فقط آرزوی ازدواج با یک نفر رو دارم و اون هم ملیکاست.
- من نمیدونم چی بگم به تو! اما در نهایت به تصمیمت احترام میذارم و دوست دارم بدونی که چه مسیحی باشی چه مسلمان تو بهترین دوست منی.
- ممنونم آرتور، تو مایه دلگرمی من در اینجا هستی و باید بدونی که تو هم بهترین و تنها دوست منی.
- فردا میبینمت.
- باشه، شب خوش.
- شب خوش اِد... و صدای بوق ممتد تلفن! گویی بار سنگینی از روی دوش ادموند برداشته شده بود، امشب میتوانست با خیال راحت و بدون کابوس بخوابد.
رمان #ادموند تالیف آمنه پازوکی
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی ۲۸
کانال "مهدیاران"
T.me/joinchat/ESW1Az_J7HTsdzr4CymTtw
جهت تعجیل در ظهور و سلامتی حضرت صلوات.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
.
.
.# قرار ما لحظه ظهور...
نظرات