رمان کره ای جنون عشق قسمت12پارت2

۹ نظر گزارش تخلف
ihan and amber(خدای مظلومیت)
ihan and amber(خدای مظلومیت)

از حرفی که زدم پشیمون بودم واسه همین سرمو انداختم پایین و سریع رفتم بیرون ...
دیدم راه فراری ندارم واسه همین تصمیم گرفتم یه بار تو عمرمم که شده جدی با یکی حرف بزنم و شوخی نکنم واسه همین بعد از اینکه سوکی اومد بردمش تو اتاقم و ازش خواستم تا حرفام تموم نشدعه حرف نزنه
_ببین گیون سوک همونطور که بهت گفتم من هنوز بچم هنوز به سن قانی هم نرسیدم
_تایه سال دیگه میرسی
_مگه نگفتم حرف نزن
_ببخشید ادامه بدعه...
_من هنوز مطمعن نیستم دوستت دارم یا نه
_چییی!!؟
_سسسسسااکت
_خب بگو
_من رفتارم با پسرا و دخترا یه جوره و با همشون شوخی میکنم دیگه نمیدونم تو از این شوخی های من چه برداشتی کردی که فکرکردی من دوست دارم
_اما...
_گوشی کن ببین من چی میگم!!بهتره تا مدتی مثل دوتا دوست با هم باشیم اگه ازهم خوشمون اومد که هیچ ولی اگه دیدیم به درد هم نمیخوریم باید تمومش کنیم!!
_حرفات تموم شد؟!؟
_ارعه
_خب بزار حالا من حرفامو بگم!!
_میشنوم!
_به نظرمن اگه مثل دوتا دوست معمولی باهم باشیم هیچوقت نمیتونیم به هم ابراز عشق کنیم چون همش اینو میگیم که فقط دوستیم و هیچی بینمون نیست پس بهترعه مثل دوس دختر/پسر باهم باشیم اینطورهم راحت تریم هم واسه هردومون خوبه...
_باشه ولی نباید هیچ چیزی بینمون باشه
با این حرفم یه پوزخند زد و با یه نگاه شیطانی نگام کردو گفت:مثلا چه چیزایی!؟؟
_فکرکنم خودت بهتربدونی...به هرحال من حرفام تموم شد پس دیگه میرم!
دوباره باهمون نگاه و لبخند بهم نگاه کردو گفت:باششش
منم بلند شدم تا برم تو اتاقم ...
نزدیکای اتاق که شدم یهو در اتاق مهمان باز شدو یکی محکم دستمو کشیدو برد تو اتاق...قلبم داشت از جاش کنده میشد...

نظرات (۹)

Loading...

توضیحات

رمان کره ای جنون عشق قسمت12پارت2

۱۶ لایک
۹ نظر

از حرفی که زدم پشیمون بودم واسه همین سرمو انداختم پایین و سریع رفتم بیرون ...
دیدم راه فراری ندارم واسه همین تصمیم گرفتم یه بار تو عمرمم که شده جدی با یکی حرف بزنم و شوخی نکنم واسه همین بعد از اینکه سوکی اومد بردمش تو اتاقم و ازش خواستم تا حرفام تموم نشدعه حرف نزنه
_ببین گیون سوک همونطور که بهت گفتم من هنوز بچم هنوز به سن قانی هم نرسیدم
_تایه سال دیگه میرسی
_مگه نگفتم حرف نزن
_ببخشید ادامه بدعه...
_من هنوز مطمعن نیستم دوستت دارم یا نه
_چییی!!؟
_سسسسسااکت
_خب بگو
_من رفتارم با پسرا و دخترا یه جوره و با همشون شوخی میکنم دیگه نمیدونم تو از این شوخی های من چه برداشتی کردی که فکرکردی من دوست دارم
_اما...
_گوشی کن ببین من چی میگم!!بهتره تا مدتی مثل دوتا دوست با هم باشیم اگه ازهم خوشمون اومد که هیچ ولی اگه دیدیم به درد هم نمیخوریم باید تمومش کنیم!!
_حرفات تموم شد؟!؟
_ارعه
_خب بزار حالا من حرفامو بگم!!
_میشنوم!
_به نظرمن اگه مثل دوتا دوست معمولی باهم باشیم هیچوقت نمیتونیم به هم ابراز عشق کنیم چون همش اینو میگیم که فقط دوستیم و هیچی بینمون نیست پس بهترعه مثل دوس دختر/پسر باهم باشیم اینطورهم راحت تریم هم واسه هردومون خوبه...
_باشه ولی نباید هیچ چیزی بینمون باشه
با این حرفم یه پوزخند زد و با یه نگاه شیطانی نگام کردو گفت:مثلا چه چیزایی!؟؟
_فکرکنم خودت بهتربدونی...به هرحال من حرفام تموم شد پس دیگه میرم!
دوباره باهمون نگاه و لبخند بهم نگاه کردو گفت:باششش
منم بلند شدم تا برم تو اتاقم ...
نزدیکای اتاق که شدم یهو در اتاق مهمان باز شدو یکی محکم دستمو کشیدو برد تو اتاق...قلبم داشت از جاش کنده میشد...