امروز سوتی دادم بدجووووووووووووووووووووووور......
صب الکی مثلا داشتم درس می خوندم........کتابام جلوم بود اما حوصله خوندنو نداشتم.....فقط واسه اینکه مامان بابام گیر ندن گذاشته بودمشون جلوم .....یه ساعت گذشت هنوز هیچی نخونده بودم.داشتم فک میکردم.....یهو دیدم یه سایه افتاده جلوی در اتاقم.فهمیدم یکی داره میاد.منم سریع خودکارمو گرفتم دستم و الکی شرو کردم به نوشتن خلاصه ی درس....بابام اومد تو اتاق گفت داری درس میخونی ؟گفتم آره.گفت چی میخونی؟گفتم دارم فلسفه میخونم و خلاصه شو مینویسم.یه نگاه به کتابم انداخت بعد به خلاصم نگاه کرد.......گفت تو چجوری درس6 رو میخونی ولی خلاصه ی درس 4 رو مینویس؟ینی ضااااااااااااااااااااایه شدم....ضاااااااااااااایه
نظرات (۳۰)