نجاتم بده!..
-من دیگه از دستت خسته شدم! گورتو گم کن!
-ولی من..
-همین که گفتم!
-باشه..
اون رفت، از خونه رفت و به پارک پناه برد ولی نمیدونست با رفتنش چه بلایی سرش میاد!
روی تاب نشست و شروع به تاب خوردن کرد. ماه بین ابرها گم شده بود. از تاب خوردن خسته شد و تاب رو نگه داشت.
-این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
سرش رو بالا آورد و به مرد رو به روش نگاهی انداخت.
-بهم گفت دیگه برنگردم خونه.. منم باید اینجا بمونم.
-هوا سرده، بیا بریم خونه من.
-واقعا اجازه میدی پیشت بمونم؟
مرد لبخندی زد.
-اجازه میدم!
پشت سر مرد راه میرفت، خونش از پارک دور نبود. وقتی وارد خونه شدن مرد به شدت اونو به دیوار هل داد و گلوش رو گرفت.
-صدات در نمیاد خب؟
توی مدتی که توی اون خونه خاطرات وحشتناکی رو میساخت، همش توی ذهنش یه چیزی رو تکرار میکرد..
"نجاتم بده.. نجاتم بده.. نجاتم بده.."
تا وقتی که آخرین قطره اشکش روی گونه هاش میریختن این کلمات رو پشت سر هم توی ذهنش تکرار میکرد.
ولی هیچکس نبود که ازش محافظ کنه! از یه کوچولوی دردسر ساز!
به قول بزرگترا، تقصیر خودش بود که با اون مرد رفت و همیشه دردسر درست میکرد، اون لایق مرگ بود!
-------------------|-------------------
هنوز نمیدونم این یه خواب بود یا کابوس!
نظرات (۳۰)