ارزوهایت را در آغوش بگیر....
گاهی اوقات دیوانه میشوم می خواهم بروم.در یک روستا در کنار برکه گل های محمدی بچینم و با اسب سیاهم در دل شب بتازم.غروب را روی تپه و طلوع را از زیر رخت خواب نظاره کنم.ولی حقیقتی به اسم حقیقت مانع است....
منتظر طلوع خواهم ماند......طلوع کن
نظرات (۱۶۴)