داستان کوتاه ...
سه تا پنجره کنار هم بودن که رو به یه کوه باز میشدن،پنجرۀ قرمز،پنجرۀ زرد،پنجرۀ آبی،پنجره ها عاشق کوه بودن،اون ها هر روز کوه رو صدا میزدن و واسش آواز میخوندن،کوه هم جوابشون رو میداد،پنجره ها سال های زیادی طلوع و غروب خورشید رو از پشت کوه میدیدن،شب ها ستاره ها رو میشمردن،زیر بارون خیس میشدن.پنجره ها میدونستن ک کوه هیچ وقت از اون جا نمیره.تا این ک یه روز رو ب روی پنجره ها یه ساختمون بلند میسازن،پنجره ها دیگ نمیتونستن کوه رو ببینن،کوه رو صدا میزدن،اما دیگه جوابی نمیشنیدن... پنجره زرد و قرمز کوه رو فراموش کردن ولی پنجره آبی هنوز ب یاد کوه بود، و با این ک کوه رو نمیدید و جوابی ازش نمیشنید همیشه واسش آواز میخوند و صداش میکرد...پنجره زرد و قرمز ب پنجره آبی میگفتن حالا ک دیگه دیوار بلند بین ما و کوه کشیده شده و کوه رو از دست دادیم تو هم باید کوه رو فراموش کنی چون دیگ هیچ وفت نمیتونی ببینیش ولی پنجره آبی دست بردار نبود این قدر آواز خوند و خودش رو به هم کوبید تا این ک یه روز از اون ساختمون برداشتش و انداختش دور . پنجره آبی حتی وقتی ک بین آهن قراضه ها زندگی میکرد ب یاد کوه بود و اون رو صدا میزد. یه سرد زمستونی یه کولی میاد تو اهن قراضه ها تا واسه خودش دنبال یه پنجره بگرده تا این ک پنجره ابی رو پیدا میکنه ، پنجره آبی رو میندازه پشتش و میره ب سمت خون اش یه خونی خیلی کوچیک و تو دل کوه...پنجره الی وقتی کوه رو دید ب گریه افتاد بعد خندید و ب کوه گفت این ک نبودی و نمیدیدمت سخت بود اما نمیشد فراموشت کنم و دوسِت نداشته باشم...کوه خندید و جواب داد این ک نبودی و نمیدیدمت سخت بود اما نمیشد فراموشت کنم و دوسِت نداشته باشم...
سکوت کردم و منتظر جوابش شدم،با صدای ضعیف گفت : کاش همه ادما مثل پنجره آبی بودیم و زود همدیگه رو فراموش نمیکردیم : )
نظرات (۳)