قسمت دوم داستان زیبای عشق در دربار
از خواب بلند شدم .استرس داشتم وبا خودم میگفتم : یعنی اون 5تا چطوری اند که هیچ کدوم از خدمتکاران سلطنتی حاضر نیستند براشون کار کنند
از جام بلند شدم وراه افتادم تابرم به رستورانی که با اون دوتا قرار داشتم .بعد ازچند دقیقه بالاخره به رستوران رسیدم وقتی وارد شدم اون دوتا رو دیدم که نشسته بودند بعدهم به طرفشون اومدم یکی از اون ها با عصبانیت گفت: تاحالا کجا بودی خیلی دیر کردی ، گوفتم: ببخشید ولی به نظرم شما زود اومدید
همون فرد خواست جوابمو بده که اون یکی گفت: بس کنید وبه من اشاره کرد که بشینم وبعد نشستن من ادامه داد
:اول از همه باید بدونیم اسمت چیه وچند سالته وچی بلدی
گفتم :اسمم لوهانه 23سالمه وهمه چیز بلدم الی اشپزی ومحافظت
گفت:خوبه از همهی 5تا شاهزاده بهجز یکش بزرگ تری خب حالا میخوام برات اون 5تا شاهزاده ی مغرور رو معرفی کنم اول ازهم شاهزاده کیرس که هم سن خودته بعد هم شاهزاده چان یعول و شاهزاده بک هیون که 21 سالشونه بعدی هم شاهزاده کای هستش که 19 سالشه ودر هنر های رزمی استعداد داره و بالاخره کوچک ترین شاهزاده که فقط چند هاه از شاهزاده کای کوچک تره و19 سالشه شاهزاده اوه سهون که دوستان وکسانی که باهاش صمیمی هستن بهش سهون میگن ولی اون دوست نداره بقیه بهش سهون بگن نگاهی بهم انداخت وگفت فهمیدی
سرمو به نشانه ی به تکون دادم وگفتم:اینا که همشون(به جز یکیش)بچن پس چرا ازشون میترسید؟
گفت: فکر کنم ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه رو شنیدی حالا هم کم حرف بزن و پاشو ببریمت قصر تا به لباس و ظاهرت برسن اون 5تا شا هزاده دوست ندارن خدمتکارشون این تیپی باشه
گفتم:
نظرات (۲۷)