الشهید الجهاد عماد مغنیه

۱ نظر گزارش تخلف
majnoon_21
majnoon_21

"بسم رب الجهاد"

پایین چادرم را جمع میکنم؛ زانوهایم دیگر توان نگهداشتن جسم بی جان را ندارد، خم میشوند. کنارتان مینشینم. دستی بر آن سنگ سفید میکشم؛ الشهید الجهاد عماد مغنیه...
یاد آن روز میافتم...چشمانم با دستانم خشک میکنم تا دیدم تار نشود...عجیب روز سنگینی بود! آن روز واقعه..۲۸ دی ماه سال ۱۳۹۳...
حتی دل روبه رو شدن با شما را نداشتند. مثل پدرتان، مثل حاجی....
حتی جرئت نداشتند رو در رو با شما بجنگند.
به راستی چه کردید که خود خدا خریدارتان شد..؟! آن هم مثل مادر...
چه ها گذشت بر دل مادر و خواهر...هنگامی که برای بار آخر به بالای سرتان قرآن گرفت و از زیر قرآن رد شدید و از مادر خداحافظی کردید..!؟
هنگامی که به پشت سرتان کاسه ای آب ریخت تا دوباره به آغوشش برگردید...
هنگامی که با لبخندی لبریز از آرامش را نثارش کردید و رفتید...
رفتید.....رفتید...!
حقا که خداوند دوباره گلی از گلستان خود را چیده است؛ گویا از این همه مدعا، عاشق حقیقی را به آغوش خود کشیده است...
هفتمین سال از پرکشیدنتان میگذرد و دنیا هنوز همان است..تکان نخورده..
البته بی انصافی ست اگر نگویم کمی اوضاع وخامت یافته و دلهامان عجیب در خود جمع شده و چنان مچاله شده که دیگر توانی نمانده برایش...!
فرمانده!!! میدانید که از چه حرف میزنم؟
دلهامان عجیب گیرافتاده است..عجیب دلتنگی میکند..!
دیگر تاب ناسازگاری دنیا را ندارد..پسر فاطمه تنها مانده و شیعیان مدعی راه شما همچنان دست روی دست گذاشته اند.... تنهاییش را به تماشا نشسته اند...
خلاصه کنم کلام را؛
یا اخی! دعا کن برای دلهای گرفتارمان..تا که درمان شود این بیماری واگیردار دنیا طلبی...دعا کن برای دلهای بیقرارمان...
ای عزیز برادرم...!

#خاتون_نوشت
insta: _khatoon_94

(برای هفتمین سالگرد: به وقت 28 دی ماه 1393)

نظرات (۱)

Loading...

توضیحات

الشهید الجهاد عماد مغنیه

۲ لایک
۱ نظر

"بسم رب الجهاد"

پایین چادرم را جمع میکنم؛ زانوهایم دیگر توان نگهداشتن جسم بی جان را ندارد، خم میشوند. کنارتان مینشینم. دستی بر آن سنگ سفید میکشم؛ الشهید الجهاد عماد مغنیه...
یاد آن روز میافتم...چشمانم با دستانم خشک میکنم تا دیدم تار نشود...عجیب روز سنگینی بود! آن روز واقعه..۲۸ دی ماه سال ۱۳۹۳...
حتی دل روبه رو شدن با شما را نداشتند. مثل پدرتان، مثل حاجی....
حتی جرئت نداشتند رو در رو با شما بجنگند.
به راستی چه کردید که خود خدا خریدارتان شد..؟! آن هم مثل مادر...
چه ها گذشت بر دل مادر و خواهر...هنگامی که برای بار آخر به بالای سرتان قرآن گرفت و از زیر قرآن رد شدید و از مادر خداحافظی کردید..!؟
هنگامی که به پشت سرتان کاسه ای آب ریخت تا دوباره به آغوشش برگردید...
هنگامی که با لبخندی لبریز از آرامش را نثارش کردید و رفتید...
رفتید.....رفتید...!
حقا که خداوند دوباره گلی از گلستان خود را چیده است؛ گویا از این همه مدعا، عاشق حقیقی را به آغوش خود کشیده است...
هفتمین سال از پرکشیدنتان میگذرد و دنیا هنوز همان است..تکان نخورده..
البته بی انصافی ست اگر نگویم کمی اوضاع وخامت یافته و دلهامان عجیب در خود جمع شده و چنان مچاله شده که دیگر توانی نمانده برایش...!
فرمانده!!! میدانید که از چه حرف میزنم؟
دلهامان عجیب گیرافتاده است..عجیب دلتنگی میکند..!
دیگر تاب ناسازگاری دنیا را ندارد..پسر فاطمه تنها مانده و شیعیان مدعی راه شما همچنان دست روی دست گذاشته اند.... تنهاییش را به تماشا نشسته اند...
خلاصه کنم کلام را؛
یا اخی! دعا کن برای دلهای گرفتارمان..تا که درمان شود این بیماری واگیردار دنیا طلبی...دعا کن برای دلهای بیقرارمان...
ای عزیز برادرم...!

#خاتون_نوشت
insta: _khatoon_94

(برای هفتمین سالگرد: به وقت 28 دی ماه 1393)