برایم آشنا هستی...

محمد رسولی
محمد رسولی

برایم آشنا هستی
تو را من پیش از این هرگز ندیده
و شاید بعد از این، هرگز نخواهم دید
ولی، وقتی کلامت را شنیدم
آشنا بودی
نمی دانم، ولی شاید
هزاران سال پیش از این
من و تو، هر دو در یک غار، با هم زندگی کردیم
و یا شاید، همان روزی که با دستان خالی
از شکار آهوان دشت، برگشم
دم چادر، به دستم استکان چای را دادی
نمی دانم، گمانی دور می گوید
به هنگامی که از میدان جنگی نابرابر، باز می گشتم
زره را از تن زخمی در آوردی
و با دستان خود، زخم مرا شستی.
و مرهم را، تو، بر بازوی خون آلود، مالیدی
ببینم، وقتی از چشمان ابر تیره
آن باران بغض و دشمنی، می ریخت
تو چتر مهربانی، بر سرم، آهسته وا کردی؟
آه یادم هست وقتی عاشق ِ عاشق شدن گشتم
تو گفتی عاشق نور و امید و روشنی باشم
تو را هرگز ندیدم من
ولی هر لحظه با من، از خودم نزدیک تر بودی
خدای من چه می گویم
چه می گویم تو را من پیش از این هرگز ندیده
و شاید بعد از این هرگز نخواهم دید
تو را در آبی دریا، تو را در خنده خورشید
تو را در گریه های ابر، تو را در جاری هر رود
تو را در لا به لای عطر شب بوها
تو را در لحظه های شاد و غمناکم
تو را از اولین بغض تولد
تورا با اولین لالایی مادر
تو را هر لحظه من دیدم
و تا جایی که در من، یک نفس باقی است
و حتی بعد از آن
هر لحظه، خواهم دید.

https://instagram.com/mohamadrasulis?utm_medium=copy_link

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

برایم آشنا هستی...

۳ لایک
۲ نظر

برایم آشنا هستی
تو را من پیش از این هرگز ندیده
و شاید بعد از این، هرگز نخواهم دید
ولی، وقتی کلامت را شنیدم
آشنا بودی
نمی دانم، ولی شاید
هزاران سال پیش از این
من و تو، هر دو در یک غار، با هم زندگی کردیم
و یا شاید، همان روزی که با دستان خالی
از شکار آهوان دشت، برگشم
دم چادر، به دستم استکان چای را دادی
نمی دانم، گمانی دور می گوید
به هنگامی که از میدان جنگی نابرابر، باز می گشتم
زره را از تن زخمی در آوردی
و با دستان خود، زخم مرا شستی.
و مرهم را، تو، بر بازوی خون آلود، مالیدی
ببینم، وقتی از چشمان ابر تیره
آن باران بغض و دشمنی، می ریخت
تو چتر مهربانی، بر سرم، آهسته وا کردی؟
آه یادم هست وقتی عاشق ِ عاشق شدن گشتم
تو گفتی عاشق نور و امید و روشنی باشم
تو را هرگز ندیدم من
ولی هر لحظه با من، از خودم نزدیک تر بودی
خدای من چه می گویم
چه می گویم تو را من پیش از این هرگز ندیده
و شاید بعد از این هرگز نخواهم دید
تو را در آبی دریا، تو را در خنده خورشید
تو را در گریه های ابر، تو را در جاری هر رود
تو را در لا به لای عطر شب بوها
تو را در لحظه های شاد و غمناکم
تو را از اولین بغض تولد
تورا با اولین لالایی مادر
تو را هر لحظه من دیدم
و تا جایی که در من، یک نفس باقی است
و حتی بعد از آن
هر لحظه، خواهم دید.

https://instagram.com/mohamadrasulis?utm_medium=copy_link