رمان ترسناک "بی خواب"- پارت 27
کَسی رو روی میز کارم میزارم ، ورقهای پلاستیک زیر اون قرار داره . حلقهی مامان رو به انگشتش کردهام و بسیار بی نظیر بنظر میرسه . بسیار زیبا . اکنون بسیار آرامه . با وجود تمام اون خواب های بد ، شرط میبندم که سال ها به این خوبی نخوابیده . تقریبا میخوام اندکی بیشتر اون رو به حال خودش رها کنم تا از این موضوع لذت ببره . اما گمان میکنم که اکنون میتونه تا ابد بخوابه .
در حین جستجو در میان ابزار پدرم ، باد سردی پشت گردنم رو قلقلک میده ، وسایلی رو برمیدارم که میخوام با اون ها شروع کنم . ارهی چوببری . انبردست . چکش میخکش . اونا رو روی مسز کنار کَسی میندازم و بالا و پایین رفتن قفسه سینهش رو تماشا میکنم . موهای تنم سیخ میشه . اینجا واقعا سرده .
هنوز نمیخوام او را با تسمه ببندم . مطمئن نیستم که میخوام کدوم قسمت رو نگه دارم . میخوام آنقدر صبر کنم تا دیگه نتونم منتظر بمونم . تا اینکه حس نیاز من و به لرزه بندازه . بنابراین کولهپشتیش رو باز میکنم و اون رو روی میز کار دیگهای قرار میدم . مشغول جستجو در میان جوراب ها و تیشرت ها و لباس های زیر میشم ، کیف آرایشش رو باز میکنم ؛ در جستجوی رنگی برای اون لب های آبی و لاک برای اون ناخن های بیش از حد جویده شده . کمکم به این فکر میفتم که چیز با ارزشی برای نگهداشتن وجود نداره ، تا اینکه جیب کنار کولهپشتی رو وارسی میکنم ، طوری اونو پیدا میکنم که انگار منتظرم بوده .
دفترچه خاطراتش .
نگاهی به او ، روی میز ، میندازم ، لبخندی دزدکی به گوشهی دهنم میخزه . گشودن این صفحات مانند باز کردن ذهنش خواهد بود . باید این رو نگهدارم . خیلی بی نظیره .
با دستایی لرزان آن را ورق میزنم و با چشمام متن رو بررسی میکنم .
... مامان دوباره مرا به خاطر تا دیروقت بیرون بودن تحت فشار گذاشته است . او فقط...
... دوباره خوابم نمیبره ، پیش به سوی قهوه با کافئین زیاد...
نظرات (۳)