داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۵۱
//* رای در حالیکه از میان سنگ فرش های سنگیه جاده باریکی که از میان عمارت میگذشت،...به آرامی راه میرفت،
...دستشو روی شکمش گذاشت و کمی رو به جلو خم شد...و چشمهاشو بهم فشرد و برای چند لحظه ایستاد...و گفت: نباید برمیگشتم... نباید میذاشتم کسی مرگمو ببینه...اونجا کسی برام اشک نمیریخت... کسی برام ناراحت نمیشد ، باید تمومش میکردم ...اما... میخوام طاقت بیارم ، چون تو ازم خواستی کایدا ...خون ناکا هم برای بهبود زخمهای داخل بدنم کافی نبود...کاش یه کم بیشتر ...بیشتر ...
*و ناگهان دیدش تار شد و چشمانش سیاهی رفت و به پهلو روی زمین افتاد...
و در حالیکه از درد روی زمین پنجه میکشید ...با چشمانی نیمه باز به روبروش خیره شد و با صدای ضعیفی گفت : به خاطر ناکا میخوام زنده بمونم ...
تا بازم بهم بگه بابا...میخوام براش یه پدر خوب باشم...حتی اگه عاشقش باشم
...ناکا!...به خاطر تو هرچقدر هم زندگیم پر از درد باشه تحملش میکنم...تا وقتی که تو بخوای کنارت باشم ...منم میخوام زنده بمونم...
...*دن که در حال گشتن اطراف جاده سنگی بود با دیدن رای، بلافاصله طرفش دوید...و کنارش نشست و گفت: احمقِ خنگ...من بدنم قابل ترمیمِ ...اتفاقی برای من نمی افته... اما اینطوری تو از بین میری!
* رای به سختی، به دِن نگاه کرد : تو میخوای زنده بمونم؟!
-d- خنگی دیگه ، وگرنه با یه ذره توجه به اطرافیانت میفهمیدی، چقدر برای تک تکشون اهمیت داری!
-r- تو میخوای من زنده بمونم؟
*دِن ، رای رو بغل گرفت و گفت: میخوام زنده بمونی ،...اگه تو نبودی کی از من مراقبت میکرد؟...لطفاً باهام مثل قبل باش...
* رای دستشو روی کمر دِن گذاشت و گفت: ممنونم دن ...
ادامه نظرات
نظرات (۶)