پارت19 داستان هوای بارانی

۶ نظر
گزارش تخلف
بسته شد
بسته شد

روزها میومدن و میرفتن و من بیشتر به سارا وابسته میشدم و عاشق هم میشدیم...تمام لحظه هایی که با سارا بودم برام ارزش داشت..
شب عقد رسید...وقتی که سارا رو با لباس عروس دیدم باورم نمیشد که برای منه..خیلی قشنگ شده بود..دستمو گرفت و گفت: عاشقتم تا ابد!
هر لحظه که باهاش بودم ضربان قلبم شدت میگرفت...بعد اینکه عقد تموم شد انگار دنیا رو بهم دادن..چشم ازش بر نمیداشتم..یه مدت گذشت که قرار شد با سارا بریم شمال...وسایلو جمع کرده بودیم و داشتیم اماده حرکن میشدیم..هر2 تا خیلی خوشحال بودیم..همون لباسی که براش خریده بودم رو پوشیده بود..حرکت کردیم..کلی باهم حرف میزدیم..از همه چیز..زندگی ایندمون..
انگار دنیا رو بهم داده بودن..
سارا: زندگی با تو خیلی قشنگه..تو نباشی احساس میکنم هیچم
بعد دستش رو گذاشت روی دستم که گفتم: خیلی خوبی..کاری میکنم خوشبخت ترین دختر دنیا بشی
سارا: تورو که داشته باشم خوشبخت ترین دختر دنیام..مطمئن باش
_دستشو فشار دادم و گفتم: هیچوقت تنهام نزار
سارا: اگه تنهات بزارم دووم نمیارم
بهترین لحظات عمرم بودن...گرمای تنش ارومم میکرد..باورم نمیشد که عاشقم..یهو فکر مهتاب اومد توی ذهنم..یعنی الان کجا هست؟..چیکار میکنه؟
همونطور که داشتم بهش فکر میکردم یهو احساس کردم که مهتاب طرف چپ جاده هست و به من خیره شده..سرم رو برگردوندم تا ببینمش که یهو سارا گفت: میلاد! مواظبش باش!
تاکه به خودم اومدم با یه کاشین بزرگ تصادف کردیم...اخرین لحظات سارا رو دیدم که پر از خون شده بود و بیهوش..بعد چند دقیقه خودمم بیهوش شدم..
(چند ساعت بعد)
چشامو که باز کردم دیدم که مانی بالای سرم هست و تاکه دید به هوش اومدم با خوشحالی گفت: اقای دکتر..به هوش اومد..اقای دکترررر
دنبال سارا بود..دنبال یه خبر ازش که حالش چطوره..
(پارت بعدی پارت اخر خخخ کمش کردم)

نظرات (۶)

Loading...

توضیحات

پارت19 داستان هوای بارانی

۱۳ لایک
۶ نظر

روزها میومدن و میرفتن و من بیشتر به سارا وابسته میشدم و عاشق هم میشدیم...تمام لحظه هایی که با سارا بودم برام ارزش داشت..
شب عقد رسید...وقتی که سارا رو با لباس عروس دیدم باورم نمیشد که برای منه..خیلی قشنگ شده بود..دستمو گرفت و گفت: عاشقتم تا ابد!
هر لحظه که باهاش بودم ضربان قلبم شدت میگرفت...بعد اینکه عقد تموم شد انگار دنیا رو بهم دادن..چشم ازش بر نمیداشتم..یه مدت گذشت که قرار شد با سارا بریم شمال...وسایلو جمع کرده بودیم و داشتیم اماده حرکن میشدیم..هر2 تا خیلی خوشحال بودیم..همون لباسی که براش خریده بودم رو پوشیده بود..حرکت کردیم..کلی باهم حرف میزدیم..از همه چیز..زندگی ایندمون..
انگار دنیا رو بهم داده بودن..
سارا: زندگی با تو خیلی قشنگه..تو نباشی احساس میکنم هیچم
بعد دستش رو گذاشت روی دستم که گفتم: خیلی خوبی..کاری میکنم خوشبخت ترین دختر دنیا بشی
سارا: تورو که داشته باشم خوشبخت ترین دختر دنیام..مطمئن باش
_دستشو فشار دادم و گفتم: هیچوقت تنهام نزار
سارا: اگه تنهات بزارم دووم نمیارم
بهترین لحظات عمرم بودن...گرمای تنش ارومم میکرد..باورم نمیشد که عاشقم..یهو فکر مهتاب اومد توی ذهنم..یعنی الان کجا هست؟..چیکار میکنه؟
همونطور که داشتم بهش فکر میکردم یهو احساس کردم که مهتاب طرف چپ جاده هست و به من خیره شده..سرم رو برگردوندم تا ببینمش که یهو سارا گفت: میلاد! مواظبش باش!
تاکه به خودم اومدم با یه کاشین بزرگ تصادف کردیم...اخرین لحظات سارا رو دیدم که پر از خون شده بود و بیهوش..بعد چند دقیقه خودمم بیهوش شدم..
(چند ساعت بعد)
چشامو که باز کردم دیدم که مانی بالای سرم هست و تاکه دید به هوش اومدم با خوشحالی گفت: اقای دکتر..به هوش اومد..اقای دکترررر
دنبال سارا بود..دنبال یه خبر ازش که حالش چطوره..
(پارت بعدی پارت اخر خخخ کمش کردم)