Desiree Novel _ Episode 1 Goodbye Christmas Part 9

ʀᴀʏʟᴀ (ɪ'ᴍ ʙᴀᴄᴋ ꜰʀᴏᴍ ᴀ ʜᴜɢᴇ ꜱᴛᴏᴘ)
ʀᴀʏʟᴀ (ɪ'ᴍ ʙᴀᴄᴋ ꜰʀᴏᴍ ᴀ ʜᴜɢᴇ ꜱᴛᴏᴘ)

"ده سال بعد؛ اکتبر 1990 اداره ی پلیس بوسان"

یقه ی لباسش رو مرتب کرد و بعد از دو روز وارد ساختمون
اداره شد. با ورودش به بخش یک برای یک لحظه سکوت توی
سالن حاکم شد، لبخند مرموزی روی لبش نشست. تمامی
کارکنان و سربازان منتظر بهش زل زده بودن... انقدر کنجکاو
خبر جدید بودن که حتی احترام نظامی رو هم فراموش کرده
بودن.
نامجون که کنار آب سردکن ایستاده بود، بدون اینکه مقداری
از آب توی لیوان رو بنوشه به خودش جرات داد و پرسید:
_ قربان...
تهیونگ لبخندی زد و با خوشحالی به همه نگاه کرد:
_ دختره...
لبخند شادی روی لب تمامی کارکنان نشست. نامجون اولین
نفری بود که محکم تهیونگ رو در آغوش گرفت و آروم زیر گوشش گفت:
بهت تبریک میگم... میدونم بهترین پدر دنیا میشی.
ازش جدا شد و به سرعت احترام نظامی گذاشت:
_ براتون خوشحالم قربان!
_ ممنون سروان...
_ قربان، اسمش چیه؟
_ آچا.
_ فکر کنم قراره پدرش اون و بپرسته، نه؟
تهیونگ سرش رو به عالمت مثبت تکون داد، چشمکی بهش
زد و با روی خوش تبریک باقی مامور ها رو پذیرفت. زندگی
ساده و شیرینش با ورود دختر کوچیکش زیباتر میشد و هیچی
لذت بخش تر از این نبود.
بطری شامپاین رو باز کرد و همکارهاش رو به نوشیدنی
گرانبهایی دعوت کرد. همگی لیوان هاشون رو باال بردن و
منتظر حرفهای سرگرد عزیزشون شدن:

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

Desiree Novel _ Episode 1 Goodbye Christmas Part 9

۶ لایک
۰ نظر

"ده سال بعد؛ اکتبر 1990 اداره ی پلیس بوسان"

یقه ی لباسش رو مرتب کرد و بعد از دو روز وارد ساختمون
اداره شد. با ورودش به بخش یک برای یک لحظه سکوت توی
سالن حاکم شد، لبخند مرموزی روی لبش نشست. تمامی
کارکنان و سربازان منتظر بهش زل زده بودن... انقدر کنجکاو
خبر جدید بودن که حتی احترام نظامی رو هم فراموش کرده
بودن.
نامجون که کنار آب سردکن ایستاده بود، بدون اینکه مقداری
از آب توی لیوان رو بنوشه به خودش جرات داد و پرسید:
_ قربان...
تهیونگ لبخندی زد و با خوشحالی به همه نگاه کرد:
_ دختره...
لبخند شادی روی لب تمامی کارکنان نشست. نامجون اولین
نفری بود که محکم تهیونگ رو در آغوش گرفت و آروم زیر گوشش گفت:
بهت تبریک میگم... میدونم بهترین پدر دنیا میشی.
ازش جدا شد و به سرعت احترام نظامی گذاشت:
_ براتون خوشحالم قربان!
_ ممنون سروان...
_ قربان، اسمش چیه؟
_ آچا.
_ فکر کنم قراره پدرش اون و بپرسته، نه؟
تهیونگ سرش رو به عالمت مثبت تکون داد، چشمکی بهش
زد و با روی خوش تبریک باقی مامور ها رو پذیرفت. زندگی
ساده و شیرینش با ورود دختر کوچیکش زیباتر میشد و هیچی
لذت بخش تر از این نبود.
بطری شامپاین رو باز کرد و همکارهاش رو به نوشیدنی
گرانبهایی دعوت کرد. همگی لیوان هاشون رو باال بردن و
منتظر حرفهای سرگرد عزیزشون شدن: