همون قبلیا
*شارون:آلیس سان شما صورت زیبایی دارید ولی رفتارتون یکمی زمخته.
-ها؟!یعنی چی؟!
شارون:نمی گم بده این یکی از جذابیت های شخصیتته.ولی اگه یکم...ناز تر باشید...مثل ادا چان...* ..........و یاد آوری این خاطره موجب هنگیدن آلیس شد و فرصتی واسه اوز شد تا یکم با فرشته نجاتش که لیاقت پادو ی اون بودن رو هم نداشت چه برسه به این که بخواد برادرش باشه و همچین خواهر قدیس نشانی داشته باشه-///میشه علاقت رو کنترل کنی لطفا؟!+_+×اینو تو خاطره هم می خواستم بهت بگم و جدا تمومش کن دیگه!!///آه ببخشید از کنترلم خارج شد.ببخشید خوانندگان عزیز.///
خلاصه این که اوز توجهش به چمدونی که دست ادا بود جلب شد:"اوه آدا می خوای جایی بری؟!"ادا اول کمی نگاهش کرد و بعد یادش افتاد:"اوه!من بهت نگفته بودم!دارم میرم مُهیلون."آلیس که همین طور تو هنگ خاطره های مخلوط شدش بود با شنیدن اسم"مهیلون"که اسم یه مارک گوشتی هم بود ناگهان از دنیای معنوی به دنیای فانی باز گشت و با چشمانی درخشان و دهانی باز و آب دهانی در آستانه آویزان شدن به سرعت سمت ادا برگشت و گفت:"گوشت!!!!"ادا لبخند زد و گفت:"درسته.اونجا از صادر کننده های گوشت و لبنیاته.ساحل هاش هم معروفه."اوز ناگهان به یاد آورد که مقصد آنان نیز مهیلون است...و ساعت را نگریست...و فهمید که از قطار جا مانده اند...و گیل نیز احتمالا تا الان دستگیر شده است...
+ادا!!...ام....ما هم می خوایم بریم همون جا!
=واقعا؟!چه جالب!شاید واگن هامون نزدیک هم باشه!شماره واگنتون چنده؟!
+مشکل همینه...ما بلیطامونو گم کردیم...قرار بود با گیل بریم-
=با گیل؟!اما اون که خیلی کار داره!مرخصی گرفته؟!
+نه...ولی ما فکر می کردیم اون بعد از این همه جریانات به یکم استراحت نیاز داره
=آره خب این مدت خیلی مشغول بوده...داشتن دنبالش می گشتن.پس اینجاست...
اوز بلند شد و اطراف رو نگاه کرد:"شک دارم.ولی ادا!ما می تونیم با تو بیایم؟!"ادا با ناراحتی نگاهشون کرد و گفت:"خوشحال می شدم اگه می شد!ولی من یه دونه بلیط بیشتر ندارم."
+واقعا؟!مگه با مدرست نیومدی؟!
= نه،اینو شارون ساما بهم دادن.
نظرات (۸)