...
تازه زمستان شده بود سال دوم دبیرستان بودم پیاده داشتم بر می گشتم خونه فاصله ای جاییکه اونجا درس می خوندم تا خونه مون یکم طولانی بود پیاده بیشتر از چهل دقیقه
هوا کاملا تاریک شده بود برف داشت می بارید دیدن بارش برف کنار نور چراغ ها و درخشان شدن اون دونه های برف واقعا قشنگ بود مسیرم پوشیده از برف بود خیابون ها خلوت مغازه ها یا بسته بودن یا داشتن می بستن جز میوه فروشی ها و سوپر مارکت ها که تا اخر شب باز می موندن
همه چیز غم انگیز بود از بودن تو این دنیایی غم انگیز بین این ادمها متنفر بودم دوست داشتم وارد یه جهان رویایی و قشنگ می شدم برای ابدیت تو این دنیا تنها دلخوشیم رویا پردازی هام بود جای که خودم خالق همه چیزش باشم
اون شب یه خواب دیدم تو خوابم تو یه جهان یه رویایی بودم خیلی واقعی و شیرین بنظر می رسید یه پیرمرد که تو همون خواب انگار شخص خیلی اشنای بهم بود بهم گفت فردا صبح که بیدار شدی به جای که می گم برو بهم ادرس یه کوه رو داده بالای اون کوه یه خونه خرابه بود گفت زیر در ورودی به داخل اونجا رو بکنم اونجا یه جعبه هست توش یه پوست قرار داده شده بعد از اینکه اون رو برداشتی شروع کن به طراحی کردن ولی نه روی پوست هر وقت تونستی اون جهانی رو که می خوای داخلش وارد بشی بکشی روی پوست اونو بکشش اون پوست دریچه ای میشه برای عبور تو به اونجا
صبح که از خواب بیدار شدم و خوابی که دیدم رو بیاد اوردم خندم گرفت ولی اون جا برام اشنا بود حس می کردم قبلا به همچین جایی رفتم ولی یادم نمی اومد
و روزها و شب ها گذشت و من اونو فراموش کردم
نظرات (۲)