چند قسمت از رمانم رو بریده ام و میزارم ببینید^^
به دلیل ژانر تاریخی که داره رمانم دیالوگ ها محاوره ای نیست و کلاسیک هستش^^
1((ورمین(vermin)سرزمینی بود که آریتان و آراتان دو هورین زاد آسمانی آن را از برهوتی خشک و تاریک ساخته بودند!
به ان حیات بخشیدند! نیرویی که در دستان انان بود حاصل از لطف و رحمت الهی بود!
در میان ورمین سرزمینی بود که توسط انیس ها اداره میشد.
خاندان نلدار(neldar)از دیر زمانی امپراطوری این کشور را بر عهده داشتند و...))
2:((ناگهان عطر خوشی در فضا پیچید و گلبرگ های شکوفه های بنفشه در فضا معلق شد.
و پری های کوچک در جای جای سالن به پرواز در آمدند.
و چندی بعد نوایی شاد به گوش رسید.
نوایی که از تمام ساز ها در آن دمیده شده بود و این خود یک معجزه بود!
چندی بعد دسته ای از زنان روبینا با پوششی زیبا و حیرت انگیز وارد سالن شدند و شروع به دست زدن و رقصیدن کردند و جمع شروع به شادی کردن کرد و سنیان با لبخند و چشمانی همیشه متکبر چیزی که از یک انیس بعید نبود به آن ها نگریست و چندی بعد ملیانا و...))
3:((تراوین رختی نقره ای رنگ پوشیده بود. به راستی درخشش لباسش به زیبایی اش افزوده بود.
رختش تقدیس شده بود و یادگاری از نیاکان او بود.
و در میان آن تار های نقره به طور حیرت انگیزی در هم پیچیده شده بود.
چشمانش به رنگ صخره های دریایی خاکستری بود،شفاف و درخشنده!
پوستش شفاف و روشن بود و ریش نداشت.
موهایش تیره و سیاه رنگ بود و فقد تا روی گردنش آمده بودند و از آن پس قطع شده بودند.
موهایش میدرخشیدند درخششی که در موهای ترونا و نژاد الیمن همیشه دیده میشد.
سنیان لب به سخن گشود.
سنیان:و بالاخره فرزند ترونا...و...))
4:((تراوین:من بسیار متاسفم رزانیم زیبا!اما اکنون باید بروم!باید به نزد پدرم بازگردم!و نخواهم دانست که باز کی تو را ملاقات میکنم و افسوس!
ملیانا آرام دست تراوین را فشرد.
ملیانا:بدرود ای شاهزاده زیبا!به امید دیدار!
و لبخند زد لبخندی که غم ها را از قلب تراوین راند.
تراوین آرام صورت ملیانا را نوازش کرد و لحظه ای بعد از او فاصله گرفت و سوار بر شیال از دروازه گذشت و در میان درختان جنگل محو شد. و اشکی سرد بر چهره ملیانا دوید.
ملیانا:بدرود...!))
نظرات (۶۹)