داستان عشق و دیوانگی
روزی تمام صفت ها باهم میخواستن بازی کنن گفتند قایم موشک بازی کنیم
دیوانگی گفت من چشم میزارم از انجا که هیشکی دوست نداشت دیوانگی رو پیدا کن
برای همین همه گفتن باشه هرکی جایی قایم شد
یکی اویزان ماه شد یکی گفت میرم پشت سنگ اما رفت ته دریا
دیوانگی داشت میشمار 81...82............83.......84
فقط عشق مانده بود اخه پنهان کردن عشق خیلیییی سخت بود
ولی داشت دیر میشد 97...98.99 وقتی دیوانگی100رو گفت عشق رفت پشت گل رز
اولین نفری رو که دیوانگی پیدا کرد تنبلی بود چون اسمش روشه
بعد لطافت بود که روی ماه اویزان بود دروغ که ته دریا بود وحسادت که در لجن بود همه را پیدا کرد جزء
عشق
و حسادت در گوشه دیوانگی گفت عشق پشته بوته های گله رزه
که دیوانگی بوته های خاری بزرگ کرد تو گل ها که عشق بیرون اوم دستانش خونی بود
چشمان عشق کور شده بود دیوانگی گفت وایییی من چه کردم چگونه تورا درمان کنم
عشق گفت من درمان نمیشوم فقط راهنمای من شو
بله خیلی وقته عشق کوره و راهنمای اون دیوانگی
وقتی عاشقت نیست و به پاش میسوزه مگی چرا من عاشقشم و به خودت میگی چرا کارای دیوانه هارو میکم چون تو داستان گفتم عشق کوره و راهنماش دیوانگی
نظرات (۳۷)