پارت15 داستان هوای بارانی

۰ نظر
گزارش تخلف
بسته شد
بسته شد

نامه رو باز کردم:
سلام!...برای اخرین بار سلام!...میلاد باید بهت یه چیزی بگم..خودمم چند روز پیش فهمیدم و دوست دارم حداقل یکی دلیل اصلی رفتن رو بدونه..میخوام حداقل یکی منو درک کنه..فقط یه خواهش..اینو به کسی نگو جز مانی..چون اگه واقعا عاشقم باشه لازم میدونم بدونه! حتی به پدر مادرم هم نگو...لطفا!..لابد فکر کردی برای خلاص از دست بعضی چیزا و...میخوام برگردم امریکا؟!...هه نه..میلاد من..من ایدز دارم...چند وقتی بود حس و حال خوبی نداشتم.سرفه با خون.تب.سردرد.عرق شبانه.کسالت و لکه های سفید دهان...ترسیده بودم و رفتم یه چکاپ کلی کنم ولی بعدش فهمیدم که ایدز دارم...خواستم از اینجا برم تا بهت وابسته نشم.میدونی چرا؟! وقتی باهام سردی زجر میکشم وقتی منو دوست نداری میمیرم..از اینجا رفتم تا شاید اونجا با ارامش برای چندسال باقی مانده..اونروز که جواب ندادی میخواستم همینو بگم..بگذریم..خوشحالم..که..که عاشق شدی..البته هم خوشحال و هم حسادت باهم هستن..حتما دختر فوق العاده ای هست که توجهت رو جلب کرده...ایکاش..ایکاش من جای اون بودم یا امیدی داشتم..که..که بتونم تورو عاشق خودم کنم..خیلی دوست دارم میلاد..اونقدر که میتونه جای دوست داشتن توهم پرکنه..اینو بدون..حتی بعد مرگم هم عاشقت میمونم..
خداحافظ برای همیشه تمام دنیام
باورم نمیشد..همونطور اشک میریختم..حالم بد بود..نه افتضاح بود...چرا اون؟!..چرا باید ناامید بشه...گریم خیلی شدید بود..سوار ماشین شدم تا برم فرودگاه و نزارم بره..توی راه همش بهش فکر میکردم..یعنی اینقدر دوستم داره؟!..دلشو شکوندم؟!...از خودم بدم اومده بود..گریه امونم نمیداد...رسیدم فرودگاه و سریع رفتم بخش اطلاعات..پرواز ساعت10 بود...به ساعتم که نگاه کردم دیدم دیر شده..
رفتم یه گوشه نشستم و زار زار گریه کردم..یعنی نمیتونستم جلوشو بگیرم؟!..به پدر مادرش نگم؟!...پس تکلیفش چی میشه! میخواد منتظر مرگش بمونه؟!
تقریبا 1 ساعتی گریه میکردم که به زور سوار ماشین شدم و رفتم خونه..رفتم توی اتاقم و درو بستم..مادرم نگران بود که گفت مشکلی نیست فقط نمیتونم برم سرکار...
سرمو که برگردوندم دیدم مانی روبه روی منه و میگه: تنبل شدیا!
تاکه مانی رو دیدم دوباره اشکام جاری شد...
مانی: اااا! چت شد!
چیزی نمیگفتم..فقط گریه..
مانی: میگم بنال!
بعد یه ربع به زور گفتم: مانی مهتاب!

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

پارت15 داستان هوای بارانی

۱۴ لایک
۰ نظر

نامه رو باز کردم:
سلام!...برای اخرین بار سلام!...میلاد باید بهت یه چیزی بگم..خودمم چند روز پیش فهمیدم و دوست دارم حداقل یکی دلیل اصلی رفتن رو بدونه..میخوام حداقل یکی منو درک کنه..فقط یه خواهش..اینو به کسی نگو جز مانی..چون اگه واقعا عاشقم باشه لازم میدونم بدونه! حتی به پدر مادرم هم نگو...لطفا!..لابد فکر کردی برای خلاص از دست بعضی چیزا و...میخوام برگردم امریکا؟!...هه نه..میلاد من..من ایدز دارم...چند وقتی بود حس و حال خوبی نداشتم.سرفه با خون.تب.سردرد.عرق شبانه.کسالت و لکه های سفید دهان...ترسیده بودم و رفتم یه چکاپ کلی کنم ولی بعدش فهمیدم که ایدز دارم...خواستم از اینجا برم تا بهت وابسته نشم.میدونی چرا؟! وقتی باهام سردی زجر میکشم وقتی منو دوست نداری میمیرم..از اینجا رفتم تا شاید اونجا با ارامش برای چندسال باقی مانده..اونروز که جواب ندادی میخواستم همینو بگم..بگذریم..خوشحالم..که..که عاشق شدی..البته هم خوشحال و هم حسادت باهم هستن..حتما دختر فوق العاده ای هست که توجهت رو جلب کرده...ایکاش..ایکاش من جای اون بودم یا امیدی داشتم..که..که بتونم تورو عاشق خودم کنم..خیلی دوست دارم میلاد..اونقدر که میتونه جای دوست داشتن توهم پرکنه..اینو بدون..حتی بعد مرگم هم عاشقت میمونم..
خداحافظ برای همیشه تمام دنیام
باورم نمیشد..همونطور اشک میریختم..حالم بد بود..نه افتضاح بود...چرا اون؟!..چرا باید ناامید بشه...گریم خیلی شدید بود..سوار ماشین شدم تا برم فرودگاه و نزارم بره..توی راه همش بهش فکر میکردم..یعنی اینقدر دوستم داره؟!..دلشو شکوندم؟!...از خودم بدم اومده بود..گریه امونم نمیداد...رسیدم فرودگاه و سریع رفتم بخش اطلاعات..پرواز ساعت10 بود...به ساعتم که نگاه کردم دیدم دیر شده..
رفتم یه گوشه نشستم و زار زار گریه کردم..یعنی نمیتونستم جلوشو بگیرم؟!..به پدر مادرش نگم؟!...پس تکلیفش چی میشه! میخواد منتظر مرگش بمونه؟!
تقریبا 1 ساعتی گریه میکردم که به زور سوار ماشین شدم و رفتم خونه..رفتم توی اتاقم و درو بستم..مادرم نگران بود که گفت مشکلی نیست فقط نمیتونم برم سرکار...
سرمو که برگردوندم دیدم مانی روبه روی منه و میگه: تنبل شدیا!
تاکه مانی رو دیدم دوباره اشکام جاری شد...
مانی: اااا! چت شد!
چیزی نمیگفتم..فقط گریه..
مانی: میگم بنال!
بعد یه ربع به زور گفتم: مانی مهتاب!