تو فقط یک لحظه چشمانت را ببند...
و فکر کن...
تصور کن روزی من بزرگتر شوم و درک لازم برای حل مسائل را داشته باشم...تصور کن دیگر دلم کمی منطق و قاطعیت بخواهد نه حرف های بی ریشه ای که خوب میدانم باد هوا هستند...تصور کن حالم به هم بخورد از خنده های بیخودکیمان و جمله هایی که هیچ وقت سر و ته نداشتند!
اگر من بعد از آن همه زبان خوش و ملایمت و مهربانی،برای نهایتا یک هفته-آن هم به دلیل رفتار های احمقانه و سرد خودت-کمی ساکت تر شوم و بقول خودت،کمتر وراجی کنم و دلقک بازی در بیاورم و شبیه میمون های توی سیرک،فقط برای خوب کردن حال تو،رفتار نکنم،چه میشود؟!
سوال مسخره ای بود!فهمیدم:)
مسلما تو هم دیگر مرا دوست نخواهی داشت...
دیگر حرمت ها را خواهی شکست فقط برای اینکه من،دیگر آن آدم ساده لوح کودن دیروز نیستم...!
من که آخرش طاقت این حجم از بی مهری را نمیاورم و کوله بارم را جمع میکنم و میروم! اما تو میمانی و یک "چرا"ی بزرگ در ذهنت که غرورت هیچوقت نمیگذارد ذره ای به آن توجه کنی...:)
من که میروم! اما لااقل با آنهایی که بعد من می آیند،کمی مهربانتر باش...!
#متن_خودم^^
نظرات (۲۶)