Desiree Novel _ Episode 2 Acha Part 4

ʀᴀʏʟᴀ(ᴄʟᴏꜱᴇᴅ ꜰᴏʀ ᴀ ꜰᴇᴡ ᴅᴀʏꜱ...)
ʀᴀʏʟᴀ(ᴄʟᴏꜱᴇᴅ ꜰᴏʀ ᴀ ꜰᴇᴡ ᴅᴀʏꜱ...)

اوه جونگکوکا امروز یه تماس داشتی... من خونه نبودم وقتی
اومدم پیاما رو چک کنم دیدم، پدر و مادرت یه پیغام گذاشتن.
فکر کنم خوشحال بشی... برو گوش کن.
با تعجب بلند شد و به سمت تلفن رفت، دکمه ی پیام ها رو
فشرد و با دقت گوش داد:
"جونگکوکیییی، سالم عزیزم... من و پدرت مدت زیادیه
ندیدیمت دیروز میخواستم بهت بگم که یه سر بیای پاریس...
اما اتفاق بهتری افتاد، امروز یه روزعالیه... تهیونگ زنگ زد و
حدس بزن چی شده؟ دختر سویون و تهیونگ به دنیا اومده...
اسمش و گذاشتن آچا... تو دایی شدی جونگکوکا... بهت تبریک
میگم... هفته ی بعد میریم سئول... پدرت از دبیرستانت
مرخصی میگیره... منتظر تماست هستم فعال عزیزم..."
بدون اینکه پلک بزنه به تلفن خیره شده بود... خواهرش بچه
دار شده بود و این عجیب ترین حس ممکن رو بهش میداد.
ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست، اون دایی شده بود و این
زیباترین حسی بود که توی این چند سال تجربه کرده بود.
چرا ماتت برده؟
به سمتش برگشت و در حالی که لبخند هنوز روی لبش بود،
گفت:
_ تاحاال دایی شدی؟!
پک دیگه ای به سیگارش زد و شونه اش رو باال انداخت:
_ دوبار...چیز خاصی نیست.
خواست چیزی بگه اما لبخندش توی یک لحظه از بین رفت:
_ من نمیتونم، برگردم کره.
_ چرا؟
_ باید به درسم برسم... االن توی موقعیت بدی هستم... دارم
برای کالج برنامه ریزی میکنم...
_ دلت نمیخواد برگردی؟
آهی کشید و رو مبل لم داد:
میترسم اگه برگردم اومدن به اینجا واسم سخت بشه... چند
ماه بعد میرم... اونطوری آچا یکم بزرگتر میشه...
جیهوپ لبخندی زد و زیر لب گفت:
_ آچا... اسم خیلی قشنگیه... یعنی پرستیدنی.
جونگکوک لبخند غمگینی زد و گفت:
_ شک ندارم پدرش انتخابش کرده.
_ چطور؟
_ اون همیشه کسایی که دوسشون داره رو میپرسته.
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه بلند شد و کتابش رو برداشت،
خواست در اتاق و باز کنه که با صدای جیهوپ ایستاد:
_ داری دزیره رو میخونی؟
سرش رو به تایید تکون داد و وارد اتاقش شد. جیهوپ از جاش
بلند شد، گرامافون رو خاموش کرد و سی دی رو خارج کرد؛ تهسیگارش رو توی گلدون انداخت ، بی حوصله روی کاناپه دراز
کشید بدون اینکه چراغ رو خاموش کنه چشمهاش رو بست...

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

Desiree Novel _ Episode 2 Acha Part 4

۷ لایک
۲ نظر

اوه جونگکوکا امروز یه تماس داشتی... من خونه نبودم وقتی
اومدم پیاما رو چک کنم دیدم، پدر و مادرت یه پیغام گذاشتن.
فکر کنم خوشحال بشی... برو گوش کن.
با تعجب بلند شد و به سمت تلفن رفت، دکمه ی پیام ها رو
فشرد و با دقت گوش داد:
"جونگکوکیییی، سالم عزیزم... من و پدرت مدت زیادیه
ندیدیمت دیروز میخواستم بهت بگم که یه سر بیای پاریس...
اما اتفاق بهتری افتاد، امروز یه روزعالیه... تهیونگ زنگ زد و
حدس بزن چی شده؟ دختر سویون و تهیونگ به دنیا اومده...
اسمش و گذاشتن آچا... تو دایی شدی جونگکوکا... بهت تبریک
میگم... هفته ی بعد میریم سئول... پدرت از دبیرستانت
مرخصی میگیره... منتظر تماست هستم فعال عزیزم..."
بدون اینکه پلک بزنه به تلفن خیره شده بود... خواهرش بچه
دار شده بود و این عجیب ترین حس ممکن رو بهش میداد.
ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست، اون دایی شده بود و این
زیباترین حسی بود که توی این چند سال تجربه کرده بود.
چرا ماتت برده؟
به سمتش برگشت و در حالی که لبخند هنوز روی لبش بود،
گفت:
_ تاحاال دایی شدی؟!
پک دیگه ای به سیگارش زد و شونه اش رو باال انداخت:
_ دوبار...چیز خاصی نیست.
خواست چیزی بگه اما لبخندش توی یک لحظه از بین رفت:
_ من نمیتونم، برگردم کره.
_ چرا؟
_ باید به درسم برسم... االن توی موقعیت بدی هستم... دارم
برای کالج برنامه ریزی میکنم...
_ دلت نمیخواد برگردی؟
آهی کشید و رو مبل لم داد:
میترسم اگه برگردم اومدن به اینجا واسم سخت بشه... چند
ماه بعد میرم... اونطوری آچا یکم بزرگتر میشه...
جیهوپ لبخندی زد و زیر لب گفت:
_ آچا... اسم خیلی قشنگیه... یعنی پرستیدنی.
جونگکوک لبخند غمگینی زد و گفت:
_ شک ندارم پدرش انتخابش کرده.
_ چطور؟
_ اون همیشه کسایی که دوسشون داره رو میپرسته.
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه بلند شد و کتابش رو برداشت،
خواست در اتاق و باز کنه که با صدای جیهوپ ایستاد:
_ داری دزیره رو میخونی؟
سرش رو به تایید تکون داد و وارد اتاقش شد. جیهوپ از جاش
بلند شد، گرامافون رو خاموش کرد و سی دی رو خارج کرد؛ تهسیگارش رو توی گلدون انداخت ، بی حوصله روی کاناپه دراز
کشید بدون اینکه چراغ رو خاموش کنه چشمهاش رو بست...