داستان عشق با چاشنی نفرت قسمت سی و چهارم

۰ نظر گزارش تخلف
♡chen♡xiumin♡
♡chen♡xiumin♡

وقتی از خواب بیدار شدم با حالت فجیعی کنار تاچیهارا خوابیده بودم سریع از تو تخت بیرون اومدم و رفتم تو اتاقم لباسم رو پوشیدم و احساس گناه بهم دست داد که با کسی به غیر از دازای انجامش دادم وسایلمو اماده کردم و از اتاق زدم بیرون دیشب تو خواب و بیداری تاچیهارا بهم گفته بود : اگه واقعا دوست داری فقط کافیه به هیریتسو سان بگی تا ببرت به خونه دازای . رفتم پیش هیریتسو سان و گفتم که ببرم باورم نمی شد فقط سه روز خونه تاچیهارا موندم نه بیشتر .
از زبان تاچیهارا
وقت بیدار شدم چویا نبود از پنجره که به بیرون نگاه کردم دیدم با ماشین رفت اروم خندیدم و دوباره رو تخت ولو شدم نوبوگا در زد و وارد اتاق شد و گفت : چویا رفت راستش فکر میکردم بعد یک هفته حس واقعیشو بفهمه کلا عادت داری دختر یا پسر بیاری بهش بفهمونی عاشق کیه بعد ولش کنی نه ؟ خندیدم و گفتم : شاید نمیدونم چیه حسودیت شد ؟ - شاید نمیدونم ! – باشه بابا غم بارت نگیره ! حستو میدونم !
از زبان دازای
هنوز خواب بودم که صدای پای کسی رو توی راهرو شنیدم خواستم بلند شم که در اتاقم باز شد چمامو مالوندم و نگاه کردم ببینم کیه فقط ارزو میکردم چویا باشه ولی یکی از خدمه بود و گفت : دازای سان راستش خبر خوبی براتون دارم . – چیشده ؟ - چویا سان برگشتن الان تو اتاقشونن ! سریع از تو تخت بیرون اومدم و رفتم تو اتاق چویا اما تو تختش خوابیده بود کنارش رو تخت دراز کشیدم و موهاشو بو کشیدم و دستشو دور کمرش انداختم به سمتم برگشت و دستشو رو صورتم کشید – فکرشو نمیکردم برگردی ! بوت تغیر کرده با دوستت سکس کردی نه ؟ - بومو حفظی ؟ راستش مست بودم خب یجورایی اصلا حواسم نبود اون تو نیستی البته بعد که بیدار شدم تازه فهمیدم اوضاع از چه قراره . – اگه خودت ناراحتی زیاد مهم نیست دلم برات تنگ شده بود نامم به دستت رسید ؟ - به خاطر اون نامه برگشتم وقتی داشتم میرفتم همش یه دردی تو سینم حس میکردم اما فقط فکر میکردم یه چیز عادیه اما بعد خوندن نامت فهمیدم چقدر عاشقتم . به خودم فشردمش تا اشکامو نبینه . دستاشو دور گردنم انداخت و سرشو عقب اورد و لبامو بوسید و گفت : امروز که نمیشه ولی امشب خواهشا به این نیاز من پاسخ بده . – باشه از خدامه . اروم خندید و یکم کنارم خوابید و بعد بلند شد لباسای مدرسشو پوشید و باهم رفتیم مدرسه

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

داستان عشق با چاشنی نفرت قسمت سی و چهارم

۱۰ لایک
۰ نظر

وقتی از خواب بیدار شدم با حالت فجیعی کنار تاچیهارا خوابیده بودم سریع از تو تخت بیرون اومدم و رفتم تو اتاقم لباسم رو پوشیدم و احساس گناه بهم دست داد که با کسی به غیر از دازای انجامش دادم وسایلمو اماده کردم و از اتاق زدم بیرون دیشب تو خواب و بیداری تاچیهارا بهم گفته بود : اگه واقعا دوست داری فقط کافیه به هیریتسو سان بگی تا ببرت به خونه دازای . رفتم پیش هیریتسو سان و گفتم که ببرم باورم نمی شد فقط سه روز خونه تاچیهارا موندم نه بیشتر .
از زبان تاچیهارا
وقت بیدار شدم چویا نبود از پنجره که به بیرون نگاه کردم دیدم با ماشین رفت اروم خندیدم و دوباره رو تخت ولو شدم نوبوگا در زد و وارد اتاق شد و گفت : چویا رفت راستش فکر میکردم بعد یک هفته حس واقعیشو بفهمه کلا عادت داری دختر یا پسر بیاری بهش بفهمونی عاشق کیه بعد ولش کنی نه ؟ خندیدم و گفتم : شاید نمیدونم چیه حسودیت شد ؟ - شاید نمیدونم ! – باشه بابا غم بارت نگیره ! حستو میدونم !
از زبان دازای
هنوز خواب بودم که صدای پای کسی رو توی راهرو شنیدم خواستم بلند شم که در اتاقم باز شد چمامو مالوندم و نگاه کردم ببینم کیه فقط ارزو میکردم چویا باشه ولی یکی از خدمه بود و گفت : دازای سان راستش خبر خوبی براتون دارم . – چیشده ؟ - چویا سان برگشتن الان تو اتاقشونن ! سریع از تو تخت بیرون اومدم و رفتم تو اتاق چویا اما تو تختش خوابیده بود کنارش رو تخت دراز کشیدم و موهاشو بو کشیدم و دستشو دور کمرش انداختم به سمتم برگشت و دستشو رو صورتم کشید – فکرشو نمیکردم برگردی ! بوت تغیر کرده با دوستت سکس کردی نه ؟ - بومو حفظی ؟ راستش مست بودم خب یجورایی اصلا حواسم نبود اون تو نیستی البته بعد که بیدار شدم تازه فهمیدم اوضاع از چه قراره . – اگه خودت ناراحتی زیاد مهم نیست دلم برات تنگ شده بود نامم به دستت رسید ؟ - به خاطر اون نامه برگشتم وقتی داشتم میرفتم همش یه دردی تو سینم حس میکردم اما فقط فکر میکردم یه چیز عادیه اما بعد خوندن نامت فهمیدم چقدر عاشقتم . به خودم فشردمش تا اشکامو نبینه . دستاشو دور گردنم انداخت و سرشو عقب اورد و لبامو بوسید و گفت : امروز که نمیشه ولی امشب خواهشا به این نیاز من پاسخ بده . – باشه از خدامه . اروم خندید و یکم کنارم خوابید و بعد بلند شد لباسای مدرسشو پوشید و باهم رفتیم مدرسه