قسمت ۴۱ رمان my doctor (عکسا بخاطر این تکرارین چون هنوز از جایی که هستن بیرون نیومدن)

۴۵ نظر گزارش تخلف
maryam(wonho and maryam Iranain Korean copul)
maryam(wonho and maryam Iranain Korean copul)

از زبون لی لی :
از خواب بلند که شدم کمی نشستم تا وقتی خواستم بلند بشم چشمام سیاهی نره .
بلند شدم همونطور که بسکوییت و ابنبات رو برمیداشم صورتمو شستم و به سمت چادر اونی و ووجو رفتم ایگوووووو چقدر ناز خوابیده بودن
عکسی گرفتم ازشون و به سمت دریا رفتم تا کنی برا خودم خلوت کنم
همین که نشستم یکی کنارم نشست فکر کردم ی پسر علافه حتما ولی وقتی برگشتم و به طرف نگا کردم با دیدن لئو لبخند محوی زدم و سرمو سمت دریا برگردوندم
بینمون سکوت بود که با حرفش شکست : لی لیا
اروم گفتم:( هومممم)
ِلئو:(چرا اون کارو کردی؟)
لی لی:( کدوم کارو؟)
لئو:(همین که ازمون جدا شدی؟ )
لی لی:( من این کارو عمدی نکردم راستشو میگم قسم).
لئو:( عمدی نکردی ولی نمیدونی وقتی که النا اومد و گفت که نیستت هم من هم خودش چ حالی داشت؟ نه نمیدونی چون جای ما نبودی چون این هر دقیقه نمیدومد توی ذهنت که ممکنه ی ساختمون اومده باشه روی سرش پایین که نکنه یکی دزدیده باشتش یا یکی بهش ت‌‌..جا..وز کرده باشه و بخاطر این خودکشی کرده باشه و هر احتمال دیگ ایی نیومده بود توی ذهنت لعنتی نمیدونی چ حالی داشتم وقتی النا رو دیرم که با گریه از اون ساختمون زد بیرون تا بره امدادگرا رو بیاره اونجا نمیدونی وقتی دیدم ی زن زیر اواره و ی بچه کنارشه نمیدونی وقتی فکر کردم بخاطر ی بچه خودتو به کشتن دادی چ حالی داشتم نمیدونی تو هیچی نمیدونی )
صدای مردونه اش میلرزید و این باعث میشد قلبم بلرزه لعنتی اون بخاطر من بغض کرده بود T_T
اروم با بغض گفتم:( معذرت میخوام لئویا)
سری تکون داد و گفت:( ولی مهم اینکه الان حالت خوبه و سالم سالم کنارمونی نه؟)
بعد با لبخند بهم خیره شد . منم خندیدم و گفتم:(اره خوب و بیانه بخاطر اینکه نگرانتون کردم)
ولی اون چیزی نگفت و همونجوری داشت با لبخند بهم نگا میکرد.
امو چیزی شده ؟ با کمی تعجب به لباسام نگاه کردم و گفتم:( چیزی شده ؟چرا چیزی نمیگی؟)
به صورتم دستی کشیدم و چیزی روی صورتم نیافتم اومدم به شونه اش بزنم که دستمو گرفت
با چشمای گرد شده بهش نگا کردم

نظرات (۴۵)

Loading...

توضیحات

قسمت ۴۱ رمان my doctor (عکسا بخاطر این تکرارین چون هنوز از جایی که هستن بیرون نیومدن)

۸ لایک
۴۵ نظر

از زبون لی لی :
از خواب بلند که شدم کمی نشستم تا وقتی خواستم بلند بشم چشمام سیاهی نره .
بلند شدم همونطور که بسکوییت و ابنبات رو برمیداشم صورتمو شستم و به سمت چادر اونی و ووجو رفتم ایگوووووو چقدر ناز خوابیده بودن
عکسی گرفتم ازشون و به سمت دریا رفتم تا کنی برا خودم خلوت کنم
همین که نشستم یکی کنارم نشست فکر کردم ی پسر علافه حتما ولی وقتی برگشتم و به طرف نگا کردم با دیدن لئو لبخند محوی زدم و سرمو سمت دریا برگردوندم
بینمون سکوت بود که با حرفش شکست : لی لیا
اروم گفتم:( هومممم)
ِلئو:(چرا اون کارو کردی؟)
لی لی:( کدوم کارو؟)
لئو:(همین که ازمون جدا شدی؟ )
لی لی:( من این کارو عمدی نکردم راستشو میگم قسم).
لئو:( عمدی نکردی ولی نمیدونی وقتی که النا اومد و گفت که نیستت هم من هم خودش چ حالی داشت؟ نه نمیدونی چون جای ما نبودی چون این هر دقیقه نمیدومد توی ذهنت که ممکنه ی ساختمون اومده باشه روی سرش پایین که نکنه یکی دزدیده باشتش یا یکی بهش ت‌‌..جا..وز کرده باشه و بخاطر این خودکشی کرده باشه و هر احتمال دیگ ایی نیومده بود توی ذهنت لعنتی نمیدونی چ حالی داشتم وقتی النا رو دیرم که با گریه از اون ساختمون زد بیرون تا بره امدادگرا رو بیاره اونجا نمیدونی وقتی دیدم ی زن زیر اواره و ی بچه کنارشه نمیدونی وقتی فکر کردم بخاطر ی بچه خودتو به کشتن دادی چ حالی داشتم نمیدونی تو هیچی نمیدونی )
صدای مردونه اش میلرزید و این باعث میشد قلبم بلرزه لعنتی اون بخاطر من بغض کرده بود T_T
اروم با بغض گفتم:( معذرت میخوام لئویا)
سری تکون داد و گفت:( ولی مهم اینکه الان حالت خوبه و سالم سالم کنارمونی نه؟)
بعد با لبخند بهم خیره شد . منم خندیدم و گفتم:(اره خوب و بیانه بخاطر اینکه نگرانتون کردم)
ولی اون چیزی نگفت و همونجوری داشت با لبخند بهم نگا میکرد.
امو چیزی شده ؟ با کمی تعجب به لباسام نگاه کردم و گفتم:( چیزی شده ؟چرا چیزی نمیگی؟)
به صورتم دستی کشیدم و چیزی روی صورتم نیافتم اومدم به شونه اش بزنم که دستمو گرفت
با چشمای گرد شده بهش نگا کردم

موسیقی و هنر