قسمت ۴۱ رمان my doctor (عکسا بخاطر این تکرارین چون هنوز از جایی که هستن بیرون نیومدن)
از زبون لی لی :
از خواب بلند که شدم کمی نشستم تا وقتی خواستم بلند بشم چشمام سیاهی نره .
بلند شدم همونطور که بسکوییت و ابنبات رو برمیداشم صورتمو شستم و به سمت چادر اونی و ووجو رفتم ایگوووووو چقدر ناز خوابیده بودن
عکسی گرفتم ازشون و به سمت دریا رفتم تا کنی برا خودم خلوت کنم
همین که نشستم یکی کنارم نشست فکر کردم ی پسر علافه حتما ولی وقتی برگشتم و به طرف نگا کردم با دیدن لئو لبخند محوی زدم و سرمو سمت دریا برگردوندم
بینمون سکوت بود که با حرفش شکست : لی لیا
اروم گفتم:( هومممم)
ِلئو:(چرا اون کارو کردی؟)
لی لی:( کدوم کارو؟)
لئو:(همین که ازمون جدا شدی؟ )
لی لی:( من این کارو عمدی نکردم راستشو میگم قسم).
لئو:( عمدی نکردی ولی نمیدونی وقتی که النا اومد و گفت که نیستت هم من هم خودش چ حالی داشت؟ نه نمیدونی چون جای ما نبودی چون این هر دقیقه نمیدومد توی ذهنت که ممکنه ی ساختمون اومده باشه روی سرش پایین که نکنه یکی دزدیده باشتش یا یکی بهش ت..جا..وز کرده باشه و بخاطر این خودکشی کرده باشه و هر احتمال دیگ ایی نیومده بود توی ذهنت لعنتی نمیدونی چ حالی داشتم وقتی النا رو دیرم که با گریه از اون ساختمون زد بیرون تا بره امدادگرا رو بیاره اونجا نمیدونی وقتی دیدم ی زن زیر اواره و ی بچه کنارشه نمیدونی وقتی فکر کردم بخاطر ی بچه خودتو به کشتن دادی چ حالی داشتم نمیدونی تو هیچی نمیدونی )
صدای مردونه اش میلرزید و این باعث میشد قلبم بلرزه لعنتی اون بخاطر من بغض کرده بود T_T
اروم با بغض گفتم:( معذرت میخوام لئویا)
سری تکون داد و گفت:( ولی مهم اینکه الان حالت خوبه و سالم سالم کنارمونی نه؟)
بعد با لبخند بهم خیره شد . منم خندیدم و گفتم:(اره خوب و بیانه بخاطر اینکه نگرانتون کردم)
ولی اون چیزی نگفت و همونجوری داشت با لبخند بهم نگا میکرد.
امو چیزی شده ؟ با کمی تعجب به لباسام نگاه کردم و گفتم:( چیزی شده ؟چرا چیزی نمیگی؟)
به صورتم دستی کشیدم و چیزی روی صورتم نیافتم اومدم به شونه اش بزنم که دستمو گرفت
با چشمای گرد شده بهش نگا کردم
نظرات (۴۵)