[ریدبرگ]

۱ نظر گزارش تخلف
E.oneهمون رضا
E.oneهمون رضا

بارون شدت گرفت، از سر ناچاری وارد دکه‌ی پارک شدم.
برخلاف ظاهرش، دو طبقه بود، طبقه بالا روزنامه، خوراکی، مجله داشت و پیشخوان روبروی در ورودی و دور تا دور دیوار با گل و گیاه تزیین شده؛ طبقه‌ی پایین _که ورودیی اون راه پله کوچک سمت چپ بود_ کافه‌ی کوچیکی بود.
پرسید:«بابت بارون اومدی؟»
سر تکان دادم، رفت پشت مغازه؛ نگاهم خورد به مجله‌ها صفحه اول یکی از اونا حالت اتمی رو نشون می‌داد که اتم های تولید مثل شده‌ای درونش بیداد می‌کردند.
طبیعت خیلی دارکه با اینکه انگار انسان متعلق بهش نیست اما کل زندگی انسان در طبیعت بود؛ انگار عقل کارش خلق برای استفاده نیست بلکه خلاقیت در استفاده هست.
«رید برگ» حالتی از اتم که در دمای پایین و سرد رخ می‌داد؛ درون خودش اتم‌های جدیدی ساخته می‌شد؛ عین زندگی خیلی از ماها، اول انقدر سرد می‌شیم با همه که حتی از آتش هم سوزناک‌تر هستیم، انقدر تنها می‌شیم که دیگه شروع می‌کنیم به زاد و ولد آدم های جدید بدون وجود خارجیشون، اصلا شاید دنیا یه تک انسان هست با یه ذهن یاغی‌گر!
ترسناک اونجاست که یه روزی تموم اون دنیای ذهنت می‌میره یا حتی خودت با دست های خودت می‌کشیشون؛ سبک می‌شی اما بیمار تر. یادمه رفیقم برای نجات ازش معشوقه خیالی ساخت اما اونم ترکش کرد.
سختی یه تن ماده رادیو اکتیوی زیر دمای بالا کمتر از برداشتن و کشتن یه آدم خیالی تو ذهنت هست؛ اصلا آدم های واقعی هم همین هستن هر بیماری هم نداشته باشیم مشکل «ارو تو مانیا» رو داریم، در هر سطحی! یکی واسه عشقش یکی واسه ننه باباش. یه امید واهی و کذایی از ایده‌آل بودنِ اطرافت اما بکشیشون چی میشه؟ هیچی یه زندگی کذایی در انتظارته چون تو ریدبرگ تا وقتی اتم اصلی از بین نره اتم های درونش حتی بعد از فروپاشی از بین نمی‌روند! یعنی ذرات فروپاشی شدش ازت خارج نمی‌شه.
تهش به یکی می‌بازیم حتی باشی قهرمان تمام ادوار زندگی؛ یا از فکرهای کذایی بهش و زندگی کذایی توی ذهن یا از واقعیت شوم و یاغی‌گر که هر جور شده می‌خواد ثابت کنه تو بهرحال توی زندگیت یه بار باختی! با تمام چیز هایی که داری!
یه آدم کامل هم باشه از انسانیت، معصومیت، مقاومت و هر صفت خیر و نیک دیگه‌ای باز _به اصطلاح_ کارما پاره می‌کنه زندگیش رو!
فقط دیگه کی کارمایِ کارما_که من بهش می‌گم زندگی حقیقی_رو بهش پس میده؟

نظرات (۱)

Loading...

توضیحات

[ریدبرگ]

۶ لایک
۱ نظر

بارون شدت گرفت، از سر ناچاری وارد دکه‌ی پارک شدم.
برخلاف ظاهرش، دو طبقه بود، طبقه بالا روزنامه، خوراکی، مجله داشت و پیشخوان روبروی در ورودی و دور تا دور دیوار با گل و گیاه تزیین شده؛ طبقه‌ی پایین _که ورودیی اون راه پله کوچک سمت چپ بود_ کافه‌ی کوچیکی بود.
پرسید:«بابت بارون اومدی؟»
سر تکان دادم، رفت پشت مغازه؛ نگاهم خورد به مجله‌ها صفحه اول یکی از اونا حالت اتمی رو نشون می‌داد که اتم های تولید مثل شده‌ای درونش بیداد می‌کردند.
طبیعت خیلی دارکه با اینکه انگار انسان متعلق بهش نیست اما کل زندگی انسان در طبیعت بود؛ انگار عقل کارش خلق برای استفاده نیست بلکه خلاقیت در استفاده هست.
«رید برگ» حالتی از اتم که در دمای پایین و سرد رخ می‌داد؛ درون خودش اتم‌های جدیدی ساخته می‌شد؛ عین زندگی خیلی از ماها، اول انقدر سرد می‌شیم با همه که حتی از آتش هم سوزناک‌تر هستیم، انقدر تنها می‌شیم که دیگه شروع می‌کنیم به زاد و ولد آدم های جدید بدون وجود خارجیشون، اصلا شاید دنیا یه تک انسان هست با یه ذهن یاغی‌گر!
ترسناک اونجاست که یه روزی تموم اون دنیای ذهنت می‌میره یا حتی خودت با دست های خودت می‌کشیشون؛ سبک می‌شی اما بیمار تر. یادمه رفیقم برای نجات ازش معشوقه خیالی ساخت اما اونم ترکش کرد.
سختی یه تن ماده رادیو اکتیوی زیر دمای بالا کمتر از برداشتن و کشتن یه آدم خیالی تو ذهنت هست؛ اصلا آدم های واقعی هم همین هستن هر بیماری هم نداشته باشیم مشکل «ارو تو مانیا» رو داریم، در هر سطحی! یکی واسه عشقش یکی واسه ننه باباش. یه امید واهی و کذایی از ایده‌آل بودنِ اطرافت اما بکشیشون چی میشه؟ هیچی یه زندگی کذایی در انتظارته چون تو ریدبرگ تا وقتی اتم اصلی از بین نره اتم های درونش حتی بعد از فروپاشی از بین نمی‌روند! یعنی ذرات فروپاشی شدش ازت خارج نمی‌شه.
تهش به یکی می‌بازیم حتی باشی قهرمان تمام ادوار زندگی؛ یا از فکرهای کذایی بهش و زندگی کذایی توی ذهن یا از واقعیت شوم و یاغی‌گر که هر جور شده می‌خواد ثابت کنه تو بهرحال توی زندگیت یه بار باختی! با تمام چیز هایی که داری!
یه آدم کامل هم باشه از انسانیت، معصومیت، مقاومت و هر صفت خیر و نیک دیگه‌ای باز _به اصطلاح_ کارما پاره می‌کنه زندگیش رو!
فقط دیگه کی کارمایِ کارما_که من بهش می‌گم زندگی حقیقی_رو بهش پس میده؟