میتیلز قسمت 71

۲ نظر گزارش تخلف
Armita-m
Armita-m

……: هوففف بد دردسریه
سلتی سریع صدارو شناخت سمت موزالی برگشت و گفت: الان بیشتر از هر موقعی ازت میترسم
موزالی: میدونی مشکل چیه؟
سلتی:چی؟
موزالی: وقتی نخوابیده باشم نمیتونم کسی رو بکشم الانم نخوابیدم
سلتی: هان؟
موزالی به سلتی چشمک زد
سلتی: اها خیلی ممنون!
موزالی: خواهش میکنم
لوکاس ازاونطرف اومد که موزالیو بزنه
موزالی جاخالی داد و گفت: درسته نخوابیدم اما خیلی دلم میخواد اینو بکشم
لوکاسو هل داد اونطرف ، سلتی برگشت طرف قلعه و سلتی وقتی این صحنه رو دید فقط میخواست جیغ بکشه
بن شمشیرشو فرو کرد توی بدن نامیکو ، سلتی دوید سمت نامیکو که افتاده بود روی زمین
سلتی داد زد: نامیکو
بن: دیدی چی شد؟؟ مگس رو کشتم
سلتی با عصبانیت به بن نگاه کرد: تو همین الان بزرگترین اشتباه زندگیتو انجام دادی
بن: واقعا؟؟
بدن سلتی شروع کرد به سیاه شدن و سیاهی از قلبش شروع شد داشت توی کل بدنش پخش میشد
موزالی زمزمه کرد : نه…
لوکاس: چی؟
موزالی به لوکاس نگاه کرد
*********
سلتان: ببین من هیچکاری نکردم خودش شروع شد
سلتی: داره تو بدنم پخش میشه
سلتان: من نمیتونم کاری برات بکنم فقط خودتی که خودتو نجات میدی
************
بن همینطور میرفت عقب و میگفت: باورم نمیشه انقدر قدرتش زیاد بود
بدن سلتی کاملا سیاه شده بود نصف صورتش سیاه شده و نصف دیگش هنوز سیاه نشده بود
یوکی داد زد: بیخیالش شو! نامیکو نجات پیدا میکنه و ما برنده میشیم ما سارادورا رو میبریم و همه چی تموم میشه!
سلتی نشسته بود و سرشو خم کرده انگار داشت سعیشو میکرد اما نمیشد یعنی قرار بود یه نابودکننده بشه؟؟با خودش گفت: به چیزای خوب فکر کن مثلا مامان …
گریش گرفت: مامان مرده … به دوستات فکر کن به هم کلاسیات
با این فکر بیشتر گریش گرفت
صدای داد زدن بن میومد: من حاکم جهانم !
سلتی یاد حرفای بچه ها افتاد: سلتی یه بی مصرفه ! سلتی بدردنخور! برای چی هنوز زنده ای؟؟؟
سلتی یکدفعه گریش قطع شد یاد کلاد افتاد
اون موقع که بچه ها اذیتش میکردن کلاد کمکش میکرد و ازش محافظت میکرد…همیشه کلاد بود…
سلتی اروم گفت: همیشه کلاد بوده…
بن: چی؟
سلتی با تمام توانش دادزد: همیشه کلاد بوده!
بن خندید: چرا چرت میگی؟؟
سلتی بلند شد و گفت: اره هرچیزی که من میگم چرته همه چی چرته این دنیا همه چیش چرته!

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

میتیلز قسمت 71

۶ لایک
۲ نظر

……: هوففف بد دردسریه
سلتی سریع صدارو شناخت سمت موزالی برگشت و گفت: الان بیشتر از هر موقعی ازت میترسم
موزالی: میدونی مشکل چیه؟
سلتی:چی؟
موزالی: وقتی نخوابیده باشم نمیتونم کسی رو بکشم الانم نخوابیدم
سلتی: هان؟
موزالی به سلتی چشمک زد
سلتی: اها خیلی ممنون!
موزالی: خواهش میکنم
لوکاس ازاونطرف اومد که موزالیو بزنه
موزالی جاخالی داد و گفت: درسته نخوابیدم اما خیلی دلم میخواد اینو بکشم
لوکاسو هل داد اونطرف ، سلتی برگشت طرف قلعه و سلتی وقتی این صحنه رو دید فقط میخواست جیغ بکشه
بن شمشیرشو فرو کرد توی بدن نامیکو ، سلتی دوید سمت نامیکو که افتاده بود روی زمین
سلتی داد زد: نامیکو
بن: دیدی چی شد؟؟ مگس رو کشتم
سلتی با عصبانیت به بن نگاه کرد: تو همین الان بزرگترین اشتباه زندگیتو انجام دادی
بن: واقعا؟؟
بدن سلتی شروع کرد به سیاه شدن و سیاهی از قلبش شروع شد داشت توی کل بدنش پخش میشد
موزالی زمزمه کرد : نه…
لوکاس: چی؟
موزالی به لوکاس نگاه کرد
*********
سلتان: ببین من هیچکاری نکردم خودش شروع شد
سلتی: داره تو بدنم پخش میشه
سلتان: من نمیتونم کاری برات بکنم فقط خودتی که خودتو نجات میدی
************
بن همینطور میرفت عقب و میگفت: باورم نمیشه انقدر قدرتش زیاد بود
بدن سلتی کاملا سیاه شده بود نصف صورتش سیاه شده و نصف دیگش هنوز سیاه نشده بود
یوکی داد زد: بیخیالش شو! نامیکو نجات پیدا میکنه و ما برنده میشیم ما سارادورا رو میبریم و همه چی تموم میشه!
سلتی نشسته بود و سرشو خم کرده انگار داشت سعیشو میکرد اما نمیشد یعنی قرار بود یه نابودکننده بشه؟؟با خودش گفت: به چیزای خوب فکر کن مثلا مامان …
گریش گرفت: مامان مرده … به دوستات فکر کن به هم کلاسیات
با این فکر بیشتر گریش گرفت
صدای داد زدن بن میومد: من حاکم جهانم !
سلتی یاد حرفای بچه ها افتاد: سلتی یه بی مصرفه ! سلتی بدردنخور! برای چی هنوز زنده ای؟؟؟
سلتی یکدفعه گریش قطع شد یاد کلاد افتاد
اون موقع که بچه ها اذیتش میکردن کلاد کمکش میکرد و ازش محافظت میکرد…همیشه کلاد بود…
سلتی اروم گفت: همیشه کلاد بوده…
بن: چی؟
سلتی با تمام توانش دادزد: همیشه کلاد بوده!
بن خندید: چرا چرت میگی؟؟
سلتی بلند شد و گفت: اره هرچیزی که من میگم چرته همه چی چرته این دنیا همه چیش چرته!