توضیحات؛حرفی که به قلب'ام بسته شده بود:>>>"
متولد شدن؛راه رفتن؛دویدن؛خندیدن؛چشیدن؛خوابیدن؛خوردن؛خواندن؛نوشتن؛بوسیدن؛زدن؛گرفتن؛نالیدن؛نشستن؛ایستادن؛کوشیدن؛فرستادن؛گرفتن.....مُردن؛
ساعتِ 2:27 دقیقه صبحِ روزِ دوشنبه،25 تیر"
ناگهان یکی از خاطراتِ بچگی'ام،جلویِ چشما'ام ظاهر شد"
زمانی که 6 سالم بود،مدتی برایِ تجدید دیدار با مادربزرگ'ام،شمال رفته بودیم؛
مادربزرگ'ام رو بیشتر از هرکسی دوست داشتم،چون بدونِ هیچ شرطی برام بستنی میخرید"
به لطف اون خاطراتِ خیلی زیبایی از شمال دارم:>"
یک روز بدونِ اجازه خانوادم با مادربزرگم از خونه بیرون زدیم!'
معمولا اجازه نداشتم تنهایی باهاشون بیرون برم!'
دستش رو محکم گرفته بودم از فرط هیجان!"
یکی از خصوصیات اخلاقی من توی اون سن،حرف نزدن بود:>"
من به سختی حتی با خانوادم حرف میزدم! به تقریب دو سال حرف زدن رو فراموش کرده بودم!'
اما مادربزرگم برخلاف خانوادم من رو مجبور به حرف زدن نمیکرد:>"
بهم گفت که اگر ازش چیزی میخوام انگشت کوچیکش رو بگیرم،اگر میخوام جایی برم انگشت اشاره'اش رو بگیرم و..."
همچنین،از دلایل اصلی که مادر و پدرم با بیرون رفتنِ من همراه مادربزرگم مخالفت میکردن،بیماریِ آسم مادربزرگم بود"
همون روز زمانی که از کوچه هایِ جنگلی میگذشتیم،آسمِ مادربزرگم عود کرد(:"
من به شدت عصبی بودم'کسی از اونجا رد نمیشد'نمیتونستم دستایِ مادربزرگم رو رها کنم!پس فقط گریه میکردم و صورتش رو ناز میکردم!'
هیچ کس از اونجا رد نمیشد؛ پس کوچه به کوچه دنبال یه آدم گشتم؛یکی از دکان دارها که بیرون از مغازه نشسته بود رو دیدم؛به سمتش رفتم و انگشت کوچیک'اش رو گرفتم!
اما متوجه منظورم نمیشد'اشاره کردم که دنبالم بیاد؛اما واکنشی نشون نمیداد!
باید حرف میزدم!اما چطوری؟:>>>'
در یک لحظه تمامِ شجاعت'ام رو جمع کردم و فریاد زدم'مادربزرگم!'
اون روز تونستم مادربزرگمو نجات بدم!:>>"
بدونِ سرزنش من،وقتی فهمید اسمش رو صدا زدم...گرم ترین آغوش رو به من داد:>>"
درسته که الان زنده نیست؛اما بزرگترین درسِ زندگی'ام رو اونجا گرفتم:>"
در لحظاتِ سخت...این من هستم که انتخاب میکنم!محدودیت'ای برایِ انتخاب'ام وجود نداره!تا زمان'ای که خود'ام رو محدود نکنم:>>"
نظرات (۶۰)