رمان ترسناک "بی خواب"- پارت 18
***
در تمام طول مسیر برگشت از پنجره ، به بیرون خیره میشود . اصلا به من نگاه نمیکنه . هرچند ایرادی نداره ، از ابتدا انتظار چنین چیزی رو داشتم . لبهایش اندکی آبی شده و میلرزد . وقتی به خانه برسیم ، شرایط بهتر میشه ؛ وقتی آن لباس های خیس از تنش بیرون بیاید !
میپرسم :<سردته ؟>
-من همیشه سردمه
بخاری رو روشن میکنم ، داشبورد تلقتلق میکنه و میلرزه .
+به خونهم میبرمت . میتونی دوش بگیری و گرم بشی .
-گرگی اونجاست ؟
+صبح میاد اونجا
سرش رو به نشانه تایید تکان میده و لبش رو گاز میگیره . از گوشهی چشمم نگاه میکنم و دهانم خشک میشه .
پرسیدم:< صحنهی بدی تو خونه رخ داده ، نه؟>
-آره
+میدونم چجوریه
-یه چیز مرسوم تو خونوادهس؟
+منظورت چیه ؟
-گرگی هم با مامانش کنار نمیاد .میگه واقعا روانیه .
اندکی مو به تنم سیخ میشه و میگم :<مطمئنم هیچ وقت همچین حرفی نزده . ممکنه گاهی اوقات با هم دچار مشکل بشن ولی...>
-ازش متنفره . من میفهمم . اونجوری که دربارهش حرف میزنه .
بند انگشتام روی فرمان سفید میشه و میگم :<مطمئنم حقیقت نداره.>
نگاهی به کنارش میندازه و میگه:< مامانش مثل یه دیوونهی واقعیه . جسارت نباشه . منظورم اینه که بهم گفته وقتی بچه بوده ، ازهم جدا شدین . شما رو مقصر نمیدونم . شما حتما میدونین اون چجوریه .>
نه ، نه ، اینجوری اصلا نمیشه .
میگم:< یه جورایی جالبه . شما ها آنلاین همدیگه رو میبینین و اینقدر بهم نزدیکین .>
شانهای بالا میندازه . موهای طلایی و خیس به گلوش چسبیده . پوستش مثل نور مهتاب رنگ پریدهست .
-من و گرگی تقدیر همدیگه هستیم .
+واقعا همچین فکری میکنی ؟ اینکه بعضیا برای همدیگه ساخته شدن ؟
-به نظرم هر اتفاقی یه دلیلی داره
میگم:< خب ، پس گرگی خیلی خوش شانسه . به نظر میاد دختر بی نظیری هستی .> دزدگی نگاه دیگهای میندازم .< زیبا هم هستی>
میگه:< میدونین ، شما وقعا لطف دارین .> اندکی روی صندلیش جابهجا میشه . <همین که اینجوری دارین بهمون کمک میکنین .>
+خب من آدم خوبی هستم
نگاهی به من میندازه و لبخند میزنه ، انگار آفتاب از پشت ابر ها بیرون اومده .
-آره . گرگی همیشه میگفت
اکنون برف پاککن ها بسیار آهستهتر از ضربان قلبم کار میکنن . در حین رانندگی در دل شب توفانی و رعد آسا ، صدای خش خش جاده زیر زیر لاستیک ها به گوش میرسه .
نظرات (۴)