Xerxes Break
چپتر92 صفحه 70 تا 75
شارون....
ریم......
من....من.........
نمی خوام بمیرم.
می خوام.....
همینجا بمونم.
..(یکه خوردن)..
پس این طوریه.....
وقتی سر رو باز کنی،
این چیزیه که درون من پنهان شده....
چقدر سنگ دل....
درست وقتی که فکر می کردم....
می تونم...به تنهایی از صحنه خارج بشم...
شرلی ساما:"هی..زرکس،
خواهش می کنم بهم قول بده...
اگه یه نفر احساساتش رو فقط به تو می گه،
نذار هدر بره.
باید تلاش کنی
و به مبارزه ادامه بدی.
ویه روز،
این راهی که داری در اون قدم بر می داری
به یه نفر می رسه.
چون که تو هستی،
متوجه خواهی شد...
که تو
احساس اون ها رو
با خودت داری."
بله.... شرلی.....ساما......
مهم نیست...
که چقدر
نا امیدی
در انتظارشونه.
امیدوارم که
در پایان داستانشون
نور امید بهشون بتابه....
همون طور که خورشید
در اون روز ها می تابید.
*
*
کلمات به تنهایی برای بازگو کردن داستان زرکس بریک که در این جا به پایان می رسد کافی نیستند...
نظرات (۳۲)