Desiree Novel _ Episode 3 She's Gone Part 6

۰ نظر گزارش تخلف
ʀᴀʏʟᴀ(ᴄʟᴏꜱᴇᴅ ꜰᴏʀ ᴀ ꜰᴇᴡ ᴅᴀʏꜱ...)
ʀᴀʏʟᴀ(ᴄʟᴏꜱᴇᴅ ꜰᴏʀ ᴀ ꜰᴇᴡ ᴅᴀʏꜱ...)

"سه ماه بعد...فوریه 1991 ساختمان هبیتیت مارسی، فرانسه"
کتابهای درسی که سه ماه روی طاقچه مونده بودن رو برداشت
و توی چمدون گذاشت، بعد از اتفاقی که افتاد جونگکوک برای
مدتی مدرسه رو کنار گذاشت. با شنیدن خبر مرگ سویون
هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن نداشت، بعد از کنار گذاشتن
مدرسه چاره ای نداشت جز موندن و یک سال دیگه خوندن
درس های سال آخر...
_ کمک میخوای؟
بدون اینکه به سمت جیهوپ برگرده، سرش رو به چپ و راست
تکون داد و لباس هاش رو مرتب تو چمدون جا کرد. باالخره
قرار بود برگرده، به کشورش، به شهرش، به جایی که جز مشتی
خاک، کسی منتظرش نبود.
زیپ چمدون رو بست و با صدای آرومی گفت:
_ جی جی..
پشت سرش نشست و به دیوار تکیه داد:
_ هوم؟
_ مطمئنی میخوای بیای؟
_ تو رو تنها نمیفرستم به کره... گفتنش حس عجیبی داره
اما... من جز تو کسی رو ندارم... فقط یه کاری دارم... بلیتم یه
روز بعد از توعه.
به سمتش برگشت و زانوهاش رو بغل کرد، چند ثانیه بدون
حرف نگاهش کرد و گفت:
_ جی جی... چطوری خدا یه هیوال مثل من و نمیبره؟ از کی
انقدر بد شده؟ خدا مگه فرشته هاش و میکشه؟
نفس عمیقی کشید و روی زمین خشک خوابید، مچ دستش رو
روی پیشونیش گذاشت و گفت:
_ خدا فرشته ها و میگیره... چون فرشته ها مال آدما نیستن...
ولی شیطان همیشه میمونه تا ابد...
من نرفتم به دیدنش... ده سال تموم اون اومد، اما من نرفتم
به دیدنش... ده سال یعنی ده تا تعطیالت تابستون... و من
حتی یکیش رو هم به سئول برنگشتم.
_ تقصیر تو نیست جونگکوکا... برنامه ی خداست...
پوزخندی زد و در حالی که بلند میشد، گفت:
_ من ترجیح میدم خودم و مقصر بدونم تا کسی که نه صدام و
میشنوه، نه جوابی برای مرگ خواهر جوونم داره...
حرف دیگه ای نزد و از اتاق خارج شد. لباس هاش رو پوشید و
عینکش رو زد، ساعات زیادی رو باید توی هواپیما میموند و
قطعا براش خسته کننده بود. بعد از برداشتن مدارک الزم
چمدونش رو برداشت و به سمت در ورودی رفت. جیهوپ در
حالی که سیگاری توی دستش بود، پشت سرش حرکت کرد؛
دم در بود که نگاهش به طاقچه ی روی دیوار افتاد.
_ چی شده؟
_ دزیره... از سه ماه پیش تا االن... نخوندمش.

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

Desiree Novel _ Episode 3 She's Gone Part 6

۶ لایک
۰ نظر

"سه ماه بعد...فوریه 1991 ساختمان هبیتیت مارسی، فرانسه"
کتابهای درسی که سه ماه روی طاقچه مونده بودن رو برداشت
و توی چمدون گذاشت، بعد از اتفاقی که افتاد جونگکوک برای
مدتی مدرسه رو کنار گذاشت. با شنیدن خبر مرگ سویون
هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن نداشت، بعد از کنار گذاشتن
مدرسه چاره ای نداشت جز موندن و یک سال دیگه خوندن
درس های سال آخر...
_ کمک میخوای؟
بدون اینکه به سمت جیهوپ برگرده، سرش رو به چپ و راست
تکون داد و لباس هاش رو مرتب تو چمدون جا کرد. باالخره
قرار بود برگرده، به کشورش، به شهرش، به جایی که جز مشتی
خاک، کسی منتظرش نبود.
زیپ چمدون رو بست و با صدای آرومی گفت:
_ جی جی..
پشت سرش نشست و به دیوار تکیه داد:
_ هوم؟
_ مطمئنی میخوای بیای؟
_ تو رو تنها نمیفرستم به کره... گفتنش حس عجیبی داره
اما... من جز تو کسی رو ندارم... فقط یه کاری دارم... بلیتم یه
روز بعد از توعه.
به سمتش برگشت و زانوهاش رو بغل کرد، چند ثانیه بدون
حرف نگاهش کرد و گفت:
_ جی جی... چطوری خدا یه هیوال مثل من و نمیبره؟ از کی
انقدر بد شده؟ خدا مگه فرشته هاش و میکشه؟
نفس عمیقی کشید و روی زمین خشک خوابید، مچ دستش رو
روی پیشونیش گذاشت و گفت:
_ خدا فرشته ها و میگیره... چون فرشته ها مال آدما نیستن...
ولی شیطان همیشه میمونه تا ابد...
من نرفتم به دیدنش... ده سال تموم اون اومد، اما من نرفتم
به دیدنش... ده سال یعنی ده تا تعطیالت تابستون... و من
حتی یکیش رو هم به سئول برنگشتم.
_ تقصیر تو نیست جونگکوکا... برنامه ی خداست...
پوزخندی زد و در حالی که بلند میشد، گفت:
_ من ترجیح میدم خودم و مقصر بدونم تا کسی که نه صدام و
میشنوه، نه جوابی برای مرگ خواهر جوونم داره...
حرف دیگه ای نزد و از اتاق خارج شد. لباس هاش رو پوشید و
عینکش رو زد، ساعات زیادی رو باید توی هواپیما میموند و
قطعا براش خسته کننده بود. بعد از برداشتن مدارک الزم
چمدونش رو برداشت و به سمت در ورودی رفت. جیهوپ در
حالی که سیگاری توی دستش بود، پشت سرش حرکت کرد؛
دم در بود که نگاهش به طاقچه ی روی دیوار افتاد.
_ چی شده؟
_ دزیره... از سه ماه پیش تا االن... نخوندمش.