لئو: بخند، قلبم اومد تو دهنم
من: رنگت پریده، بیا اب بخور
نشستم روی تخت و براش اب ریختم. با لبخند نگاش میکردم. نشست رو صندلی و اب میخورد
من: اون روز چه اتفاقی افتاد؟
لئو: پیدات نکردم، اومدم تو اتاقت بیدار نمیشدی
من: نه منظورم یه چیز غیر طبیعیه
لئو: نه، چه چیزی؟
من: هیچی، بریم خونه نمیخوام اینجا بمونم
لئو: تا شب اینجا هستی
من: خوبم، برگردیم
زیر بغلمو گرفت که کمک کنه، سریع دستشو پس زدم
من: من، قلقلکیم
دستشو گرفتم و از روی تخت پایین اومدم. کنارش ایستادم و اروم راه میرفتیم. کنار خیابون ایستاد. وایستادم کنارش.
من: چیه؟
لئو: تاکسی بگیرم
من: دو روز از حال رفتم قطع نخاع که نشدم، خونه یه چهارراه پایینتره
دستمو گرفته بود و نمیذاشت حرکت کنم
من: اوف بیا بریم، خونه نه، قراره شب اونجا باشیم الان میریم رستوران و تفریح تا خورشید بره لالا
لئو: جوابم نه میمونه
من: باشه خودم میرم، چپ چپ نگاهم نکن گرسنمه
لئو: هروقت خسته شدی یا درد داشتی بهم بگو
لبخند زدم، با هم قدم میزدیم.دستشو گرفته بودم و با ذوق و غرور راه میرفتم
هرجا میرفت همراهش قدم زدم. نزدیک دریا بودیم. کنار خیابون گاریهای زیادی وایستاده بودن و خوراکی میفروختن. وایستادم جلوی یه گاری و بپر بپر کردم
من: وای این هوتوکههههه
دستشو کشیدم و دویدم جلوی گاری بغلی
من: نه نه سمبوسه میخوام
لئو با عصبانیت بازوهامو گرفت و نگهم داشت، دو تا سمبوسه گرفت
من: من دوتا میخوام، دوتا
نگاهش کردم و لبامو جمع کردم مثل مظلوما سرمو پایین انداختم. با هم رفتیم نزدیک اب روی نیمکت نشستیم و سمبوسه میخوردیم، سرمو انداختم پایین و اروم میخوردم. سمبوسه اش رو خورده بود و همچنان نشسته بود. به دریا نگا میکردم، با اینکه کاملا نزدیک هم نشسته بودیم اما چند دقیقه ای گذشت و حرفی نمیزدیم
لئو: اونشب ترسیدم
من: هوم؟ کدوم شب
لئو: وقتی اومدم تو اتاقت و بیجون افتاده بودی، ترسیدم
من: ممنون نبودی نمیدونم چه بلایی سرم میومد
لئو: ترسیدم نتونم ببینمت
من: این چه حرفی...
برگشتم نگاهش کنم. سرشو خم کرده بود سمت من و کاملا تو صورتم بود. یهو ترسیدم چشمم رو بستم
نظرات (۲)