147
لایتو خنده ای میکنه و ناغافل پشت کمرم رومیگیره و میچسپونتم به سینش از این حرکتش تعجب میکنم یه دستم رو برای کامل برخورد نکردن باهاش روی سینش میذارم... چرا اینطوری کرد!؟ با لبخند بهم نگاه میکنه و میگه: از اینکه نگرانت نبودم ناراحت شدی!؟ اگه تو بخوای از این به بعد میتونم بخاطرت توی حس نگرانی و دلواپسی غرق بشم! بیشتر خم میشه سمتم و با صدای آروم تری میگه: این حتما راضیت میکنه مگه نه!؟... از نزدیکی زیادش هول کردم و سرم رو سمت دیگه ای چرخوندم... یکذره هم شرمو حیا نداره! خواستم جوابی بدم که صدای داد یوما باعث شد سر هرسه مون بچرخه سمتش از فرصت استفاده کردم و خودم کشیدم بیرون یوما داد زد: هی اون دختره چرا سرشو انداخت پایین رفت تو!؟ تعجب کردم و سریع برگشتم سمت در کی!؟ کی رفت داخل!؟؟؟
شوآنا
میکو رو که انگار حالش خییلی بد بود خوابوندم روی نزدیک ترین سکو تا یکم هوا بخوره... به جمع نگاه کردم با چشم های خودم ناپدید شدن ساناکورو دیده بودم... احتمالا اون هم به جمع بقیه ملحق شده به جمع که با صدای بلند باهم حرف میزدن نگاه میکردم... کم کم اخمی بین ابرو هام نشست.. صبر کن ببینم... به جمع دقیق تر شدم یکهو سراسیمه به اطراف نگاه کردم... امگان نداره... اما انگار واقعا... هیچ اثری ازش نیست... شو!! شو هنوز داخل ویلا مونده!! نیرویی قوی پاهام رو وادار به دویدن کرد به سرعت رفتم سمت در و وارد خونه شدم به داد یوما هم توجه نکردم داخل واقعا مثل جهنم شده بود به اطراف نگاه کردم هیچ اثری ازش نبود داد زدم: شو!؟ شو!!! کجایی جواب بده!!! اما هیچ جوابی نمیومد جلوی دهنم رو گرفتم تا دود اذیتم نکنه یکهو یادم اومد رفته بود داخل یکی از اتاق های طبقه بالا یعنی هنوز هم اونجاست!؟ خداکنه باشه سریع از پله های نیم سوز بالا رفتم کنار لباسم کمی آتیش گرفت سریع تکوندمش رفتم سمت اون اتاق و درو باز کردم دیدمش! همونجا بود ایستاده بود و بدون هیچ واکنشی به آتیش بزرگی که کف اتاق رو میسوزوند و کم کم بهش نزدیک میشد خیره بود... بیشتر انگار خشکش زده بود لرزش نا محسوسی رو توی تمام اعضای بدنش حس میکردم بر خلاف همیشه چشم هاش گشاد شده بود انعکاس نور آتیش توی چشم هاش دیده میشد... الان دیگه شو خونسرد همیشکی نبود... انگار که اون آتیش عظیم وحشت عجیبی رو توی دلش انداخته بود یک لحظه به ذهنم خطور کرد که...نکنه اون...به آتیش فوبیا داره!!!
نظرات (۴۱)